نامه ی لایق به بارق، و پاسخ غیر مترقبه بارق به لایق
مسیح پیکان
به دو نامه منظوم و مشاعره گونه از شاعران نامدار معاصر کشور دست یافته ایم که شایسته است به خدمت هموطنان عزیز و سایر همزبانان تقدیم گردد.
نخست جناب سلیمان لایق انشاء و ارشاد می فرمایند و سپس مخاطب شان روانشاد بارق شفیعی به جواب می پردازند.
مقدمتن آقایان بارق شفیعی و سلیمان لایق را کوتاه و مختصر به معرفی می گیریم تا به کسانی که نیازمند اطلاعات اند؛ مدد شده باشد.
هردو شگوفه ی یک درخت فکری و اندیشوی برای بهروزی و شگوفایی میهن بوده اند.
هردو برای تدوین ایده های ایجاد یک جامعه ی مرفه با عدالت اجتماعی و برابری در جنب یک حزب چپ؛ هم کار، همگام و هم آوا بوده اند.
بسیاری هموطنان نیک میدانند که هردو از اعضای رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان یا حزب وطن؛ از شاعران نخبه و پیشگامان راه رشد هنر شعر و صنعت ادبیات معاصر زبان فارسی، به ویژه اشعار سپید؛ اشعار سبک نیمایی در کشور بوده اند.(البته جناب لایق پشتو سرای زبر دستی هم میباشند).
جوانان آن روزگار( پیش از سیزده پنجاه و هفت)، این سروده ی بلند لایق را در آن زمان (همان نوباوگان و جوانان) تاکنون در حافظه دارند و به زمزمه می گیرند.
مرغی به بال هیکل ساکت نواگر است
گویی زبی زبانی بودا پیامبر است
این زورق سپهر
این کشتی ی حیات
برموجهای غارت و وحشت شناور است
همچنان اشعار روانشاد بارق شفیعی سرود های گرم و آتشین و تو گویی لایزال در آن دوران بود که در کنار اشعار سایرنو اندیشان و نو پردازان به جوشش توفنده ی موج های احساسات مبارزان در برابر حاکمیت و استبداد آن زمان میدرخشیدند و روزنه های امید و روشنایی را گشوده و مناظر آرمانی را هموار می ساختند.
هر دو (عالیجنابان بارق شفیعی و سلیمان لایق) از پیشکسوتان حزب دموکراتیک خلق افغانستان بوده اند.
هردو در مبارزه برای آزادی و رهایی ی انسان به روشنگری دست یازیده اند و از بدو جوانی با چکامه سرایی به خردورزی و روشنگری پرداخته اند.
اما روانشاد بارق شفیعی جز یک خبط سیاسی به ایدیولوژی و آرمان خود تا پای جان وفادار ماند ولی آقای سلیمان لایق، گویا از شعر و شعور خود برداشت های عملی متفاوتی داشته گویا میخواهد که با آن چکامه های داغ و سرخ انقلابی و مردمی؛ همسو با گردش روزگار به ویژه در کهنسالی، در خدمت آنانی باشد که بیشترین دوران زندگی خود را در مبارزه بر ضد ایشان به سر رسانیده بود. از جمله ایشان شجیعانه به حیث مشاور حامد کرزی و غنی احمدزی( دو اجیر و نوکر معلوم الحال همان امپیریالیزمی که جناب لایق آن را در تمام دوران مبارزات چپگرایانه ی خویش، بازهم خون آشام می خواندند)، مقام و منصب و مکنت پذیرفتند یعنی در خدمت دست نشاندگان ناتو و غرب، که به قول خود این بزرگوار، امپریالیزم خونخوار بود و هست و خواهد بود. به ویژه که آمد روزگار چنان شد که طی 18 سال پسین امپریالیزم با اشغال و تخریب و کشت و کشتار کشور افغانستان (برعلاوه عراق و سوریه و لیبی و یمن ...) حقیقت و صدق صد فیصدی محتویات اشعار و روشنگری های بارق و لایق(سابق!) را اثبات کرد و به تماشای خلق ها گذاشت و هنوز این درام خونچکان ادامه دارد!
***
از نشرشدههای چهار سال پیش
غرزى لايق
تأريخ از پيوستهگىِ با تدبيرِ زنجيرهى پيشآمدها و حادثهها در گذشته رنگ میگيرد و در يك كُلِ واحد تصوير عبرتانگيز ديروز را بر روى ديوار زندهگى جارى حك میكند. در ديروزِ ما، در ديروزِ نهچندان دور ما، هنوز حلقههاى بیشمارى در اين سلسلهى ناپيداها قدراست ايستاده اند كه نقاشى تصوير كامل از گذشته را تا روزهاى ما ناممكن و نا ميسر میساخته و هر مهرهى مفقود بهانه براى گمانهزنى تازه و جعل نوبتى را حيات مىبخشيده است. بيشترينه وابستهگان همان حزب نگونبخت دموكراتيك خلق/وطن تا روزهاى ما با همان باورهاى آغازين و پرستش بتهاى جاكرده در مخيلههايشان بر روايتها و قصهها تكيه میكنند و گاهی در خواندن و شنيدنِ راستىها شوكه شده و بر باورهاى خويش بدگمان میگردند.
چندى پيش سرودهى از پدرم را به آدرس همتاى عزيزش محترم بارق شفيعى به شكل نا مكمل نشر كردم كه واكنشهاى زيادى در پىداشت. روزگاريست كه سروده در شكل تكميل شدهى آن در اختيارم قرارگرفته و خواستم آن را با خوانندهى فرزانه شريك سازم. در لابلاى بيتهاى اين سروده، نخستين بار است كه پرده از رخسار ناگفتههايى فرو مىافتد كه ديرها ما را چشمبهراه ساخته و جهانى از ندانمگرايى و اتهام به آدرسهاى غير را زمينه ساخته بود.
اين سروده در همين شكل آن توسط محترم غرنى شفيعى، فرزند استاد بارق شفيعى به استاد رسانده شده است.
[][][][][]
سليمان لايق
دوست گرانمايه بارق!
زمان همچنان میگذرد و ما را به درد بیدرمان فرقت شما مىآزارد. « همدمى با بخردان و صاحبدلان چون قربت با چراغ و آيينه است كه هم دليل راه مىشود و هم بهخودشناسى رهنمون میگردد.» اى واى از تنهايى كه در فرود زبونى آورد و در فراز خودگرايى و اين هر دو ، انتهاى وحشتناك است.
من درين فرود و فراز خود را به تجربه گرفتهام و براى حفظ تعادل انسانى به دوستانم روى مىآورم. با انانیكه چون شاعر بزرگ بارق شفيعى از خود بر آمدهاند و به پختهگى و كمال رسيده اند.
همراه با اين پيام، شعرى به شما هديه كردم شايد قبول خاطر ان بزرگوار واقع گردد.
از لايق به بارق:
"راز ونياز دو همتا"
باز آمدم به كلبهى ديرينه زيستم
آواز مقدمت نه شنيدم گريستم
از كوى وبرزنت نهتراود صداى شعر
هر شب به درب بستهی آن خانه ايستم
جانا تو رفتهیی و سخن مرده در وطن
من يك درخت خشكم و بىبار و زيستم
از حسرتِ نبود تو دل مرده در برم
محكوم بى زبانى و سرگشتهگیستم
در غيبتت درون وطن بىوطن شدم
بى همزبان و همدل و هملانه كيستم ؟
يك روح زنده كو كه رهاند مرا ز من
از چون تو عارفان وطن منزویستم
من آمدم كه واجب كشور كنم ادا
گرگان به حيرتند كه من گرگ كيستم
بهر چه آمدم ؟ به تناب كى بسته ام؟
جاسوس جان فداى كدام اجنبیستم؟
بارق ، چه تلخ میگذرد طعن دشمنان
بر من كه از عيوب غلامى بریستم
نى مير قاتلانم و نى يار مخبران
نى پيرو امينم و نى كرملیستم
زين هر دو اهرمن دل شيدا بريده ام
با هر دو در مجادله و جنگ زيستم
برق مقام خيره نهكردست چشم من
مفتون جان و مال و زر و خانه نیستم
پابند فرقِ سمت و تبار و زبان نهيم
آزاد ازين حماقت بيهودهگیستم
تاتار و ترك و ازبك و پشتون و تاجكان
يك ملتند و خادم اين جملهگیستم
در ذهنِ قاتلان چو عظيمى و ديگران
يك مرد خود تبارم و يك هتلریستم
همچون تو شاعرِ سخن روزگار ما
آماج تير بیوطنانِ دنیستم
بارق ز طعن و تهمت دونفطرتان منال
من نيز تيرخوردهی هر اجنبیستم
درجنگ خودپرست كبيرى چو كارمل
من شاهدت به خصلت مردانهگیستم
كشتند مرد راه و نهفتند تيغ و خون
مبهوت قتل مخفى و سوگ جلیستم
آن مرمىايكه سينۀ خيبر نشانه كرد
روشن اشاره داد كه از شصت كيستم
هرگز نه میتوان كه پى قتل گم شود
از من ، كه نصف عمر به آن جمع زيستم
از اول حكايه گواه جنايتم
بالذات استناد و گواه قویستم
راهى نهديدم اينكه سخن برملا كنم
من پاىبند مصلحت مردمیستم
در خويش سوختم نزدم نعره و فغان
اى واى من چه بندهی بيچارهگیستم
ماتم سراى هر دل بشكسته در وطن
چون كودكان در بدرِ گوهریستم
او را قصاب گونه بريدند دست و پا
جلاد اشك ريخت كه آگاه نيستم
اين قاتلان حرفهيى خودنهفته را
مسؤول كشف ريشه و جرم جلیستم
بارق مدان كه فتنه ز كيفر فرار كرد
در فكر يك گواهى و آمادهگیستم
راز درون پرده بگويم به آشكار
زيرا كه عمرخوردهشدم رفتنیستم
مرتد نهيم رفيق ! همانم كه بودهام
يعنى وطنپرست وز سنخ چپیستم
پابند صلح و خير زمين و نظام خلق
مشتاق عدل و شيوهی آدمگریستم
نى حامى مجاهد مفسد ، نه خود كُشم
نى نعره باز رسم و رهِ ببركیستم
هر مشت خاك پاك وطن سجده گاه من
فرزند حقشناس تخار و هریستم
خواهم بهدشت سوخته كارم گل بهشت
در جستجوى مُعجز پيغمبریستم
عاشقسرشت و شيفتهی حسنِ زندهگى
محو طبيعت و هنر شاعریستم
بارق شب گذشته بهيادت كشيده ام
صهباى همچو آتش و با خود گريستم
هر چند سختجانم و پيكارجوى ومَرد
تنديس سنگ نيستم و آدمیستم
دل در درون سينهی من ناله میكشد
من شاهد تباهى سرتاسریستم
شعر و شباب و سلسلهی عمر رفته را
اسطورهی گذشتهی ديو و پریستم
اندر حقيقِ گذرِ سختِ زندهگى
يك فلم مستند چو حديث سریستم
تو قهرمان نقش «پروميتِ» داستان
من راوى خشونت آن بربریستم
برگشتم از مهاجرت چند در برون
مشتاق عيش غرب نهيم كابلیستم
زان آمدم كه در غم مردم شوم شريك
بر رزم و فتحِ ميهن خود باوریستم
***
بارق شفیعی به پاسخ نامه سلیمان لایق
باز آمدم به کلبه دیرینه زیستم
این نامه را که دیدم و از دل گریستم
لایق نوشتهء تو این متن خام را
نالایقا! گسیخته اسپت لگام را
کردی زبان درازی تودر شان رهبری
ببرک که نیست مثل او دیگر سخنوری
ببرک که بود رهبر دلها خواص وعام
ببرک که بود مرد مبارز و با نظام
او را نبود خانه به جز خاک این وطن
تنها، او بود رهبر بی باک این وطن
هرگز نبود یاور دزدان اجنبی
ناموس نداد بدست اجیران اجنبی
آن رهبر فقید که مرگش فسانه بود
جنت مکان شعار او بس عارفانه بود
تا بود صلح بود و صفا بود در وطن
آرامی و خوشی و رفا بود در وطن
دیدی چگونه یار تو ویرانه ساختش
محتاج نان و سفره بیگانه ساختش
لایق زچیست این همه بیتابی شما
غلتیدن و تپیدن وبی خوابی شما
گفتی که نیستی تو جاسوس دیگری
نه سمت و نه لسان و نه افکار هیتلری
اما تعصب است به هر تارو پود تو
فاشیسم هیتلریست همه هست و بود تو
گه لینینست و گه ریس قبایلی
گه پرچمی گه خلقی گهی هم مجاهلی
شیطان پر زلاف فقد چون عزازیلی
بیهوده گو ویاوه سرا از ارازیلی
یار امین و قاتل خیبر خودت بودی
با قاتلان و دزد برادر خودت بودی
داود را ز پشت زدی خنجر بلا
خاین که خا ئف است شود چون تو برملا
آن آتش که در نهاد تو افتاد لایقا!
خاکسترت به باد فنا داد لایقا!
آن آتش وطن پرستی و صدق صفا نبود
آن آتش تعصب است ولی بی وفا نبود
دامنگیر تو بود و تورا گرمتر نمود
در مغز استخوان تو آتش اثر نمود
بوی تعصب است ازآن چنگ و دود تو
فسق وفساد ریشه نمود است به پود تو
افسوس جمله های موزون که دست توست
این نامه های لیلی ومجنون که دست توست
زهر است دروغ بر تن بیچاره ی ادب
زخمها زدی به پیکر خونپاره ادب
درواپسین عمر چنین مدعا چرا؟
یک پا بگور و پای دیگر در دغا چرا؟
مکثی
برشعرسلیمان لایق
عنوانی مرحوم بارق شفیعی
روزی نظر به صفحه نمودم به باعثی
دیدم ز هرزه گوی قدیمی رسانشی
شعری زگند لا یق و فریا د بیکسی
بود اندر آن مخاطب او بارق شفیعی
شعری پر از کدورت کین و بهانه بود
کذب وریا و دغدغه ی ابلهانه بود
شعری پر از حقارت تنها گریستن
یا رنج زیر سایه ی بیگا نه زیستن
زآنرو رجوع بیار قدیمی نموده بود
لب بر سخن ز قلب خزینش گشوده بود
با همچو کور خود شده بینا ی دیگران
با ا ین خطا پسند امیر دهن کجان
گفتم که خوب پاسخ خود را گرفته یی
اکنون خجل زکرده ونا کرده گشته یی
تو مدعی گواه شها د ت خیبری
زیرا شریک کشتن خیبر تو بوده یی
داود را نیز به کشتن رسانده یی
گفتی که داشیطان ووژل شی توداوری
بارق بداد پاسخ تانرا تو گوش کن
گر لایقی به گفته آن عقل و هوش کن
بارق هر انچه بود خودش اعتراف کرد
مردانه از عدول اصول انصراف کرد
اما تویی که بین لجنزار مانده یی
مزدور پول دالر وکلدار مانده یی
با دا لر رسا نش پنجا بیا ن تویی
هم کا سه و مشاور بیگا نگان تویی
آن آ تشی که در نهادی تو او فتاد
و جد ان مرد می یُ ترا داده است بباد
ای عقده مند جنبش حق نا شناس حزب
همسوی ارتجاع ونمک ناشناس حزب
زاول بودی به پوشش چون مار آستین
اکنون ز رخ نقاب تو افتاده بر زمین
از اولش تو موقف دو گانه داشتی
ما هیتاً تو خصلت بیگا نه داشتی
تخم نفاق تاجیک و پشتون تو کاشتی
ما نع شدی بوحدت قومی و آشتی
یادی توهست کاین سووآنسوروان بدی
اززورحزب همصف رزمندگان شدی
د ر ابتدا تو همقدم نخبگان بودی
در انتها مشاور اهر یمنان شدی
بودی غلام مجدد حزب لایقت بساخت
آن کارمل فقید بحزب همدمت بساخت
رهبر اگر نبود حالا آیا چسان بودی
آد مکش و زجمع چپاو لگران بودی
ا ما نظر بسابقه ات پرچمی ستی
گاهی تو سرحدی وگهی کابلی ستی
گا هی قبا یلی و گهی لیننی ستی
گاهی چپیُ ناب ، گهی راستی ستی
گاهی امینی گاهی نجیب مشربی ستی
در تفوق خواهی ، آیا هیتلری ستی
با این همه ترا نشنا ختم که کیستی
دردا مگر که همطرف اجنبی ستی
باز هم گزافه های تو با نام کارمل
لا یق شدی بمکتب و الهام کارمل
درراُس حزب ماودولت او قرارداشت
اما بکل عالم زخود خانه ی نداشت
زیراکه چون توهمنظری قاتلان نبود
مانندش همچوشخصیتی درجهان نبود
غلام مجددآ ، بگولا یقت کی ساخت
بعد ازتغیرقدرت نا لایقت کی ساخت
بس کن زبان تهمت وتوهین خود ببند
از مکرحیله بسکن بریش خود مخند
بس کن زبان تفرقه اندازی را بدوز
در آ تش تعصب قومی دلی مسوز
حیف قبیله ی که کند بر تو اعتماد
در منجلا ب تفرقه با نا م اتحاد
بسکن شریک جرمی اهریمنان مباش
نظاره گربه کشتن زحمتکشان مباش
یک حرف گفته یی مگر آنراخدا کند
که هر چه زود تر،ترا ازتو جدا کند
ازیکطرف بزعم خودت رفتنی ستی
پس در کنار مستبد ان بهر چیستی
یک پا بگور پای دگر در کنار ظلم
با این همه ادیبی وشعر وشعار علم
رو توبه کن زکاربد ناسزای خویش
جر اُت نما و معترف اشتباه خویش
کاروان همیشه میروداندرمسیرپیش
پس توچرابسوزی میان تنورخویش
با معذرت که نظم ترا نقد کر ده ام
بالا تر از صلا حیتم حرف گفته ام
زیراکه افتخار ترقی حرام توست
افسوس من به بیهده گیُ پیام توست
آزاده باش در گرو این وآن مباش
آسوده باش در شکن دوستان مباش
عبدالوکیل کوچی
نقش نوراحمد نوربرای سرکوب نهضت ترقیخواه
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
بامرور فصل جنایت حفیظ الله امین دانش آموخته امریکا وجاسوس سیا برای سرکوب
نهضت ترقیخواه وطن،دومین چهره جنایتکار وشیاد تاریخ که بسیار محیلانه وانتقام جویانه نهضت ترقیخواه را بالگد کوبید و آنرا پارچه پارچه تکه تکه ساخت دانش آموخته دیگر امریکایعنی نوراحمد نور
است.
نقش خائنانه نور احمد نور در راه اندازی کودتای داخل حزبی بنام پلینوم هژده علیه استاد اش فقید ببرک کارمل بسیار بالا بود.هر انسان عاقل میداند که پلینوم
هژده توسط نماینده سیایعنی گرباچوف وگروه رهبری داخل حزبی در کابل براه افتید وجاده فروپاشی حزب و دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان را بازکرد.
نقش نور احمد نور درتغییر سیاست های داکتر نجیب وکشانیدن او در خط انتقام وکینه علیه هواداران فقید ببرک کارمل وبلاخره خصومت ودشمنی کینه توزانه علیه شخص
داکتر نجیب که به تبعید نورمنجرگردید بسیار بزرگ وجبران ناپذیر است.
نوراحمد نور در زمان حاکمیت فقید ببرک کارمل یک حلقه زیر زمینی سازمانی را در داخل حزب و دولت با بسیارمهارت شکل داده بود.
نوراحمد نوردربرنامه قتل گوهری از رهبران گروه کار واعدام رهنورد برای پوشش جنایت اش نقش بسیار کلان داشت.هدف از دسیسه قتل گوهری ایجاد تشنج در داخل حزب و
برهم زدن پروسه وحدت با« گروه کار» بود.
همدستی نور احمد نور در قاچاق جواهرات وطن همراه مشاورین ارشد شوروی که بعدها اعدام گردیدند ،وجود فرکسیون داخل حزبی و برنامه قتل گوهری باعث شد تا فقید
ببرک کارمل نور احمد نور را از همه صلاحیت ها
عزل نموده و به حیث دانش آموز در ماسکو تبعید نماید.
بعد از دوسال تبعید نور احمد نور دوباره به وطن برگشت،در وظایف پسیف حزب گماشته شداما مثل مار زخمی باهزاران کینه ،عقده و انتقام برای برپایی پلینوم هژده
حزب ودسیسه برکناری فقید ببرک کارمل نقش استثنایی بازی نمود.او بعدن وارد آستین داکتر نجیب شد وباتداوم شیطنت و انجام خیانت های بیشمار دوباره توسط داکتر نجیب تبعید ساخته شد.نور در زمان داکتر نجیب که
از جمله یکه تازان میدان سیاست بود، به تصفیه کاری گسترده وانتقام شدید از هواداران فقید ببرک کارمل در تشکیلات حزب مبادرت کرد.
سالهای بعد ازفروپاشی حزب و دولت، نور احمد نور که بارسنگین کینه ،خشم وانتقام را در سینه داشت، وارد تشکیلات نهضت میهنی در اروپا شد وجنبش نوپا را تحت
نام نهضت میهنی ،نهضت فراگیر ملی, حزب مردم وحزب ترقی ملی افغانستان ،با هزاران مکروحیله پامال کرد.در آن هنگام در ابتدا جمعی کثیری از فعالان حزب نگرانی شانرا نسبت به نفوذنور در سازمان حزبی بیان
داشتند ،باتاسف درین مورد مرحوم محمود بریالی با عاطفه حزبی در برابر نور برخورد کرد و اجازه داد تا این مار زخمی داخل بدنه حزب گردد که در نتیجه صد ها حزبی باشرف برسم اعتراض حزب را ترک گفتند.زمان
نشان داد که آنها در پیشداوری شان در برابر نور احمد نور برحق بودند!!
بعد از وفات مرحوم محمود بریالی نور احمد نور در نتیجه عملکرد و خیانت برخی چهره های تسلیم طلب که سنگ وفاداری فقید کارمل را در سینه میکوبیدند،در پشت
پرده خزید وبا حصول صلاحیت های لازم ،از وجود نهضت میهنی وحزب مردم انتقام تاریخی خود را بیرون کشید.او بوسیله گروه اختاپوتی خویش بخش اعظم سازمانهای حزبی را فروپاشاند وجمع کثیری ازمبارزین وبطور اخص
هواداران ببرک کارمل را از میدان مبارزه با صد ها ترفند بیرون ساخت.عجیب است که شبکه اختاپوتی نور احمد نور مثل گروه داعش که زیر بیرق اسلام پنهان شدند واسلام را لگد مال کردند،این گروه نیز زیر نقاب
هواداری از فقید کارمل پنهان شدند ومکتب اورا متلاشی نمودندوهنوز هم که علیه پسر فقید کارمل جناب کاوه کارمل سنگر گرفته اند،به چنین ترفند مضحکه آمیز وشرم آور ادامه داده وبا استخدام چند دانه آدم های
برده در اتریش ،هالند وجرمنی بالای گرده های حزب گام میگذارند.این برده های فروخته شده نقش دسته تبر را برای گروه تبهکار نور ایفا میدارند!!
به دستور نور احمد نور سایت بامداد تحت مدیریت محسن زاده ها این برده صفتان بی آزرم تمام مقالات وفوتو های مربوط به فقید ببرک کارمل را از آرشیف خود حذف
نمود وبرای هیچ مقاله درین مورد اجازه نشر ندادند!!
نور احمد نور با تشکیل گروپ اختاپوتی به سرکردگی خواجه محمد داوود راوش ، ولی محمد زیارمل و داوودکرنزی وچند نفر آدم های برده صفت در اروپا وافغانستان،
حزب مردم وبعدن حزب ترقی ملی افغانستان را گروگان گرفت ودر نخستین کنگره آن به بوسیله فرکسیون باز مشهورمحمد داوود رزمیار انشعاب سنگین را بران تحمیل کرد وحزب را پارچه پارچه کرد.
نور به کرات از پروسه وحدت ها واتحاد ها تحت ترفند های مختلف جلوگیری کرد وجنبش نوپای افغانستان را به جزایر کوچک مبدل ساخت که تا همین اکنون کشور ما این
رنج بزرگ را تحمل مینماید. کینه وعداوت نور در برابر نهضت باعث شد تا دوبار از پروسه وحدت با حزب متحد ملی جلو گیری شود.این نوراحمدنور بودکه به دستور سیا حزب مردم را وادار ساخت تا در کمپاین اشرف غنی
عرق ریخته ،ازرژیم امریکایی تحت رهبری اشرف غنی دفاع نماید ودرفش اش رابرای همیشه لکه دار سازد.او به گونه ی حزب را در جنایت رژیم تروریستی اشرف غنی شامل ساخت!!
نوراحمد نوربوسیله شبکه اختاپوتی خود نهضت را هم در اروپا متلاشی ساخت وهم در افغانستان .او تاکنون باعث خیانت های بزرگ و تاریخی علیه نهضت چپ در
افغانستان گردیده است.
آنگاه که بعد از سقوط طالبان شرایط جدید برای برآمد سیاسی نهضت ترقیخواه در افغانستان بوجود آمد وجنبش آهسته آهسته بویژه در زمان حیات مرحوم بریالی شکل می
گرفت وباب امید را برای مبارزین وطن باز می کرد اما بعد از رحلت مرحوم بریالی حزب مردم که نقش مادر را در میان جنبش ترقیخواه ایفا میکرد بوسیله نور احمد نور وشبکه فرکسیونی اومتلاشی شد ،اعضای حزب به
دلسردی کشانیده شدند واین سازمان پارچه پارچه ساخته شد.
دلیل اصلی انقطاب شدید نیرو هاونبود یک کانون واحد نیروهای ترقیخواه در وطن در بحران موجودرا،میتوان درخیانت نور احمد نوراین دست پرورده امریکا
دانست!!
نقش خائنانه نوراحمد نور برای سرکوب نهضت بویژه بعد ازفروپاشی حزب وجریان برآمد مجدد جنبش بیش از داعش وطالب ومجاهد وهمه ارتجاع سیاه وامپریالیسم
است.
نور این چهره خیانت کارتاریخ مثل اژدهاجنبش را بلعید ونابود ساخت وامروز نامی ونشانی از آدرس نیروهای ترقیخواه به ذره بین درافغانستان دیده نمیشود که یکی
از دلایل عمده آن نقش بازدارنده وخائنانه نوراحمد نور است!!
یکی دیگر از بزرگترین خیانت نابخشودنی نوراحمد نور برهم زدن وحدت و همبستگی ملی افغانستان وفرورفتن در منجلاب قومی است.گروه تبهکار نور نشان دادند که در
جریان بحران شناسنامه های برقی و موضوع داکتر ناشناس در مورد پته خزانه تا چه حد در گنداب قومی غرق شده ومحیلانه حزب را درین خط می شکنانند!!
گزارشات منابع موثق میرساند که هدف نور احمد نور از تحمیل وحدت یک شبه میان جناح خلق و پرچم در حزب مردم، ایجاد توازن قومی در حزب مردم بود.
یکی دیگر ازخیانت های نابخشودنی نور احمد نور عبارت ازین است که نور بعد از رحلت مرحوم محمود بریالی پروسه وحدت حزب مردم با سازمان سازا تحت رهبری محترم
بشیر بغلانی را برهم زد وورود هم سازمان های همطراز را باحزب مردم بسته کرد!!
در حالی که هر انسان باشرف ووطنپرست میداند که هرگونه سکتاریسم وفاشیسم قومی خدمت بزرگ برای دشمنان افغانستان است واین مرض به تنهایی کافیست تا افغانستان
را نابود نماید اما برای نور احمد نور ایجاد تضاد های ملی حربه ایست برای تحقق اهداف باداران امپریالیستی اش در افغانستان.
هواداران فقید ببرک کارمل طی سالهای اخیر فوسیل های بیجان مانند سلیمان لایق راکالبد شناسی کردند اما نوراحمد نور این مار کپچه را گذاشتند تا مکتب
شانرازهر پاشی نموده وآنرا به ویرانه مبدل نماید.
آخرین تحفه نور به جنبش چپ نابود ساختن نام ونشان حزب بود .او اخیرن نام حزب ترقی ملی افغانستان را تغییر داد و یک نام ننگین وشرم آور را که از یک شرکت
ساختمانی اقتباس شده است «بنام حزب آبادی» به پیشانی حزب نصب کرد وآنرا برای نسل های بعدی به میراث گذاشت که با این عمل خیانتکارانه، نه تنها خود جنبش را دفن نمود بلکه خواست تانامی از آن در افغانستان
باقی گذاشته نشود!!
حال زمان آن فرا رسیده است تا نور احمد نور وشبکه اختاپوتی آنرا که نقش دانه سرطان را در حزب بازی مینمایند باید لگام زد وجنبش را ازگزند این گروه تبهکار
وفاسد نجات داد!!
هر مبارز اصیل ومتعهد به وطن شامل رزمندگان پشتون،تاجک ،هزاره ،ازبیک ،نورستانی ...وظیفه دارند تابخاطر دفاع از جنبش ترقیخواه وطن به دفاع برخاسته
ونگذارند تاعناصر وابسته به استخبارات بیرونی مثل گروه فرکسیونی نور احمد نور نهضت ترقیخواه وطن را پامال نمایند!!
باید هوشیار بودواین دشمنان به کمین نشسته را افشا ساخت ونهصت را به حیث میراث بزرگ همه مبارزین اصیل وطن نجات داد!!
زنده باد افغانستان!!
پیروز باد جنبش آزادیخواه افغانستان!!
مرگ بردشمنان جنبش ترقیخواه افغانستان!!
نامه ی لایق به بارق، و پاسخ غیر مترقبه بارق به لایق
مسیح پیکان
به دو نامه منظوم و مشاعره گونه از شاعران نامدار معاصر کشور دست یافته ایم که شایسته است به خدمت هموطنان عزیز و سایر همزبانان تقدیم گردد.
نخست جناب سلیمان لایق انشاء و ارشاد می فرمایند و سپس مخاطب شان روانشاد بارق شفیعی به جواب می پردازند.
مقدمتن آقایان بارق شفیعی و سلیمان لایق را کوتاه و مختصر به معرفی می گیریم تا به کسانی که نیازمند اطلاعات اند؛ مدد شده باشد.
هردو شگوفه ی یک درخت فکری و اندیشوی برای بهروزی و شگوفایی میهن بوده اند.
هردو برای تدوین ایده های ایجاد یک جامعه ی مرفه با عدالت اجتماعی و برابری در جنب یک حزب چپ؛ هم کار، همگام و هم آوا بوده اند.
بسیاری هموطنان نیک میدانند که هردو از اعضای رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان یا حزب وطن؛ از شاعران نخبه و پیشگامان راه رشد هنر شعر و صنعت ادبیات معاصر زبان فارسی، به ویژه اشعار سپید؛ اشعار سبک نیمایی در کشور بوده اند.(البته جناب لایق پشتو سرای زبر دستی هم میباشند).
جوانان آن روزگار( پیش از سیزده پنجاه و هفت)، این سروده ی بلند لایق را در آن زمان (همان نوباوگان و جوانان) تاکنون در حافظه دارند و به زمزمه می گیرند.
مرغی به بال هیکل ساکت نواگر است
گویی زبی زبانی بودا پیامبر است
این زورق سپهر
این کشتی ی حیات
برموجهای غارت و وحشت شناور است
همچنان اشعار روانشاد بارق شفیعی سرود های گرم و آتشین و تو گویی لایزال در آن دوران بود که در کنار اشعار سایرنو اندیشان و نو پردازان به جوشش توفنده ی موج های احساسات مبارزان در برابر حاکمیت و استبداد آن زمان میدرخشیدند و روزنه های امید و روشنایی را گشوده و مناظر آرمانی را هموار می ساختند.
هر دو (عالیجنابان بارق شفیعی و سلیمان لایق) از پیشکسوتان حزب دموکراتیک خلق افغانستان بوده اند.
هردو در مبارزه برای آزادی و رهایی ی انسان به روشنگری دست یازیده اند و از بدو جوانی با چکامه سرایی به خردورزی و روشنگری پرداخته اند.
اما روانشاد بارق شفیعی جز یک خبط سیاسی به ایدیولوژی و آرمان خود تا پای جان وفادار ماند ولی آقای سلیمان لایق، گویا از شعر و شعور خود برداشت های عملی متفاوتی داشته گویا میخواهد که با آن چکامه های داغ و سرخ انقلابی و مردمی؛ همسو با گردش روزگار به ویژه در کهنسالی، در خدمت آنانی باشد که بیشترین دوران زندگی خود را در مبارزه بر ضد ایشان به سر رسانیده بود. از جمله ایشان شجیعانه به حیث مشاور حامد کرزی و غنی احمدزی( دو اجیر و نوکر معلوم الحال همان امپیریالیزمی که جناب لایق آن را در تمام دوران مبارزات چپگرایانه ی خویش، بازهم خون آشام می خواندند)، مقام و منصب و مکنت پذیرفتند یعنی در خدمت دست نشاندگان ناتو و غرب، که به قول خود این بزرگوار، امپریالیزم خونخوار بود و هست و خواهد بود. به ویژه که آمد روزگار چنان شد که طی 18 سال پسین امپریالیزم با اشغال و تخریب و کشت و کشتار کشور افغانستان (برعلاوه عراق و سوریه و لیبی و یمن ...) حقیقت و صدق صد فیصدی محتویات اشعار و روشنگری های بارق و لایق(سابق!) را اثبات کرد و به تماشای خلق ها گذاشت و هنوز این درام خونچکان ادامه دارد!
***
از نشرشدههای چهار سال پیش
غرزى لايق
تأريخ از پيوستهگىِ با تدبيرِ زنجيرهى پيشآمدها و حادثهها در گذشته رنگ میگيرد و در يك كُلِ واحد تصوير عبرتانگيز ديروز را بر روى ديوار زندهگى جارى حك میكند. در ديروزِ ما، در ديروزِ نهچندان دور ما، هنوز حلقههاى بیشمارى در اين سلسلهى ناپيداها قدراست ايستاده اند كه نقاشى تصوير كامل از گذشته را تا روزهاى ما ناممكن و نا ميسر میساخته و هر مهرهى مفقود بهانه براى گمانهزنى تازه و جعل نوبتى را حيات مىبخشيده است. بيشترينه وابستهگان همان حزب نگونبخت دموكراتيك خلق/وطن تا روزهاى ما با همان باورهاى آغازين و پرستش بتهاى جاكرده در مخيلههايشان بر روايتها و قصهها تكيه میكنند و گاهی در خواندن و شنيدنِ راستىها شوكه شده و بر باورهاى خويش بدگمان میگردند.
چندى پيش سرودهى از پدرم را به آدرس همتاى عزيزش محترم بارق شفيعى به شكل نا مكمل نشر كردم كه واكنشهاى زيادى در پىداشت. روزگاريست كه سروده در شكل تكميل شدهى آن در اختيارم قرارگرفته و خواستم آن را با خوانندهى فرزانه شريك سازم. در لابلاى بيتهاى اين سروده، نخستين بار است كه پرده از رخسار ناگفتههايى فرو مىافتد كه ديرها ما را چشمبهراه ساخته و جهانى از ندانمگرايى و اتهام به آدرسهاى غير را زمينه ساخته بود.
اين سروده در همين شكل آن توسط محترم غرنى شفيعى، فرزند استاد بارق شفيعى به استاد رسانده شده است.
[][][][][]
سليمان لايق
دوست گرانمايه بارق!
زمان همچنان میگذرد و ما را به درد بیدرمان فرقت شما مىآزارد. « همدمى با بخردان و صاحبدلان چون قربت با چراغ و آيينه است كه هم دليل راه مىشود و هم بهخودشناسى رهنمون میگردد.» اى واى از تنهايى كه در فرود زبونى آورد و در فراز خودگرايى و اين هر دو ، انتهاى وحشتناك است.
من درين فرود و فراز خود را به تجربه گرفتهام و براى حفظ تعادل انسانى به دوستانم روى مىآورم. با انانیكه چون شاعر بزرگ بارق شفيعى از خود بر آمدهاند و به پختهگى و كمال رسيده اند.
همراه با اين پيام، شعرى به شما هديه كردم شايد قبول خاطر ان بزرگوار واقع گردد.
از لايق به بارق:
"راز ونياز دو همتا"
باز آمدم به كلبهى ديرينه زيستم
آواز مقدمت نه شنيدم گريستم
از كوى وبرزنت نهتراود صداى شعر
هر شب به درب بستهی آن خانه ايستم
جانا تو رفتهیی و سخن مرده در وطن
من يك درخت خشكم و بىبار و زيستم
از حسرتِ نبود تو دل مرده در برم
محكوم بى زبانى و سرگشتهگیستم
در غيبتت درون وطن بىوطن شدم
بى همزبان و همدل و هملانه كيستم ؟
يك روح زنده كو كه رهاند مرا ز من
از چون تو عارفان وطن منزویستم
من آمدم كه واجب كشور كنم ادا
گرگان به حيرتند كه من گرگ كيستم
بهر چه آمدم ؟ به تناب كى بسته ام؟
جاسوس جان فداى كدام اجنبیستم؟
بارق ، چه تلخ میگذرد طعن دشمنان
بر من كه از عيوب غلامى بریستم
نى مير قاتلانم و نى يار مخبران
نى پيرو امينم و نى كرملیستم
زين هر دو اهرمن دل شيدا بريده ام
با هر دو در مجادله و جنگ زيستم
برق مقام خيره نهكردست چشم من
مفتون جان و مال و زر و خانه نیستم
پابند فرقِ سمت و تبار و زبان نهيم
آزاد ازين حماقت بيهودهگیستم
تاتار و ترك و ازبك و پشتون و تاجكان
يك ملتند و خادم اين جملهگیستم
در ذهنِ قاتلان چو عظيمى و ديگران
يك مرد خود تبارم و يك هتلریستم
همچون تو شاعرِ سخن روزگار ما
آماج تير بیوطنانِ دنیستم
بارق ز طعن و تهمت دونفطرتان منال
من نيز تيرخوردهی هر اجنبیستم
درجنگ خودپرست كبيرى چو كارمل
من شاهدت به خصلت مردانهگیستم
كشتند مرد راه و نهفتند تيغ و خون
مبهوت قتل مخفى و سوگ جلیستم
آن مرمىايكه سينۀ خيبر نشانه كرد
روشن اشاره داد كه از شصت كيستم
هرگز نه میتوان كه پى قتل گم شود
از من ، كه نصف عمر به آن جمع زيستم
از اول حكايه گواه جنايتم
بالذات استناد و گواه قویستم
راهى نهديدم اينكه سخن برملا كنم
من پاىبند مصلحت مردمیستم
در خويش سوختم نزدم نعره و فغان
اى واى من چه بندهی بيچارهگیستم
ماتم سراى هر دل بشكسته در وطن
چون كودكان در بدرِ گوهریستم
او را قصاب گونه بريدند دست و پا
جلاد اشك ريخت كه آگاه نيستم
اين قاتلان حرفهيى خودنهفته را
مسؤول كشف ريشه و جرم جلیستم
بارق مدان كه فتنه ز كيفر فرار كرد
در فكر يك گواهى و آمادهگیستم
راز درون پرده بگويم به آشكار
زيرا كه عمرخوردهشدم رفتنیستم
مرتد نهيم رفيق ! همانم كه بودهام
يعنى وطنپرست وز سنخ چپیستم
پابند صلح و خير زمين و نظام خلق
مشتاق عدل و شيوهی آدمگریستم
نى حامى مجاهد مفسد ، نه خود كُشم
نى نعره باز رسم و رهِ ببركیستم
هر مشت خاك پاك وطن سجده گاه من
فرزند حقشناس تخار و هریستم
خواهم بهدشت سوخته كارم گل بهشت
در جستجوى مُعجز پيغمبریستم
عاشقسرشت و شيفتهی حسنِ زندهگى
محو طبيعت و هنر شاعریستم
بارق شب گذشته بهيادت كشيده ام
صهباى همچو آتش و با خود گريستم
هر چند سختجانم و پيكارجوى ومَرد
تنديس سنگ نيستم و آدمیستم
دل در درون سينهی من ناله میكشد
من شاهد تباهى سرتاسریستم
شعر و شباب و سلسلهی عمر رفته را
اسطورهی گذشتهی ديو و پریستم
اندر حقيقِ گذرِ سختِ زندهگى
يك فلم مستند چو حديث سریستم
تو قهرمان نقش «پروميتِ» داستان
من راوى خشونت آن بربریستم
برگشتم از مهاجرت چند در برون
مشتاق عيش غرب نهيم كابلیستم
زان آمدم كه در غم مردم شوم شريك
بر رزم و فتحِ ميهن خود باوریستم
***
بارق شفیعی به پاسخ نامه سلیمان لایق
باز آمدم به کلبه دیرینه زیستم
این نامه را که دیدم و از دل گریستم
لایق نوشتهء تو این متن خام را
نالایقا! گسیخته اسپت لگام را
کردی زبان درازی تودر شان رهبری
ببرک که نیست مثل او دیگر سخنوری
ببرک که بود رهبر دلها خواص وعام
ببرک که بود مرد مبارز و با نظام
او را نبود خانه به جز خاک این وطن
تنها، او بود رهبر بی باک این وطن
هرگز نبود یاور دزدان اجنبی
ناموس نداد بدست اجیران اجنبی
آن رهبر فقید که مرگش فسانه بود
جنت مکان شعار او بس عارفانه بود
تا بود صلح بود و صفا بود در وطن
آرامی و خوشی و رفا بود در وطن
دیدی چگونه یار تو ویرانه ساختش
محتاج نان و سفره بیگانه ساختش
لایق زچیست این همه بیتابی شما
غلتیدن و تپیدن وبی خوابی شما
گفتی که نیستی تو جاسوس دیگری
نه سمت و نه لسان و نه افکار هیتلری
اما تعصب است به هر تارو پود تو
فاشیسم هیتلریست همه هست و بود تو
گه لینینست و گه ریس قبایلی
گه پرچمی گه خلقی گهی هم مجاهلی
شیطان پر زلاف فقد چون عزازیلی
بیهوده گو ویاوه سرا از ارازیلی
یار امین و قاتل خیبر خودت بودی
با قاتلان و دزد برادر خودت بودی
داود را ز پشت زدی خنجر بلا
خاین که خا ئف است شود چون تو برملا
آن آتش که در نهاد تو افتاد لایقا!
خاکسترت به باد فنا داد لایقا!
آن آتش وطن پرستی و صدق صفا نبود
آن آتش تعصب است ولی بی وفا نبود
دامنگیر تو بود و تورا گرمتر نمود
در مغز استخوان تو آتش اثر نمود
بوی تعصب است ازآن چنگ و دود تو
فسق وفساد ریشه نمود است به پود تو
افسوس جمله های موزون که دست توست
این نامه های لیلی ومجنون که دست توست
زهر است دروغ بر تن بیچاره ی ادب
زخمها زدی به پیکر خونپاره ادب
درواپسین عمر چنین مدعا چرا؟
یک پا بگور و پای دیگر در دغا چرا؟
مکثی
برشعرسلیمان لایق
عنوانی مرحوم بارق شفیعی
روزی نظر به صفحه نمودم به باعثی
دیدم ز هرزه گوی قدیمی رسانشی
شعری زگند لا یق و فریا د بیکسی
بود اندر آن مخاطب او بارق شفیعی
شعری پر از کدورت کین و بهانه بود
کذب وریا و دغدغه ی ابلهانه بود
شعری پر از حقارت تنها گریستن
یا رنج زیر سایه ی بیگا نه زیستن
زآنرو رجوع بیار قدیمی نموده بود
لب بر سخن ز قلب خزینش گشوده بود
با همچو کور خود شده بینا ی دیگران
با ا ین خطا پسند امیر دهن کجان
گفتم که خوب پاسخ خود را گرفته یی
اکنون خجل زکرده ونا کرده گشته یی
تو مدعی گواه شها د ت خیبری
زیرا شریک کشتن خیبر تو بوده یی
داود را نیز به کشتن رسانده یی
گفتی که داشیطان ووژل شی توداوری
بارق بداد پاسخ تانرا تو گوش کن
گر لایقی به گفته آن عقل و هوش کن
بارق هر انچه بود خودش اعتراف کرد
مردانه از عدول اصول انصراف کرد
اما تویی که بین لجنزار مانده یی
مزدور پول دالر وکلدار مانده یی
با دا لر رسا نش پنجا بیا ن تویی
هم کا سه و مشاور بیگا نگان تویی
آن آ تشی که در نهادی تو او فتاد
و جد ان مرد می یُ ترا داده است بباد
ای عقده مند جنبش حق نا شناس حزب
همسوی ارتجاع ونمک ناشناس حزب
زاول بودی به پوشش چون مار آستین
اکنون ز رخ نقاب تو افتاده بر زمین
از اولش تو موقف دو گانه داشتی
ما هیتاً تو خصلت بیگا نه داشتی
تخم نفاق تاجیک و پشتون تو کاشتی
ما نع شدی بوحدت قومی و آشتی
یادی توهست کاین سووآنسوروان بدی
اززورحزب همصف رزمندگان شدی
د ر ابتدا تو همقدم نخبگان بودی
در انتها مشاور اهر یمنان شدی
بودی غلام مجدد حزب لایقت بساخت
آن کارمل فقید بحزب همدمت بساخت
رهبر اگر نبود حالا آیا چسان بودی
آد مکش و زجمع چپاو لگران بودی
ا ما نظر بسابقه ات پرچمی ستی
گاهی تو سرحدی وگهی کابلی ستی
گا هی قبا یلی و گهی لیننی ستی
گاهی چپیُ ناب ، گهی راستی ستی
گاهی امینی گاهی نجیب مشربی ستی
در تفوق خواهی ، آیا هیتلری ستی
با این همه ترا نشنا ختم که کیستی
دردا مگر که همطرف اجنبی ستی
باز هم گزافه های تو با نام کارمل
لا یق شدی بمکتب و الهام کارمل
درراُس حزب ماودولت او قرارداشت
اما بکل عالم زخود خانه ی نداشت
زیراکه چون توهمنظری قاتلان نبود
مانندش همچوشخصیتی درجهان نبود
غلام مجددآ ، بگولا یقت کی ساخت
بعد ازتغیرقدرت نا لایقت کی ساخت
بس کن زبان تهمت وتوهین خود ببند
از مکرحیله بسکن بریش خود مخند
بس کن زبان تفرقه اندازی را بدوز
در آ تش تعصب قومی دلی مسوز
حیف قبیله ی که کند بر تو اعتماد
در منجلا ب تفرقه با نا م اتحاد
بسکن شریک جرمی اهریمنان مباش
نظاره گربه کشتن زحمتکشان مباش
یک حرف گفته یی مگر آنراخدا کند
که هر چه زود تر،ترا ازتو جدا کند
ازیکطرف بزعم خودت رفتنی ستی
پس در کنار مستبد ان بهر چیستی
یک پا بگور پای دگر در کنار ظلم
با این همه ادیبی وشعر وشعار علم
رو توبه کن زکاربد ناسزای خویش
جر اُت نما و معترف اشتباه خویش
کاروان همیشه میروداندرمسیرپیش
پس توچرابسوزی میان تنورخویش
با معذرت که نظم ترا نقد کر ده ام
بالا تر از صلا حیتم حرف گفته ام
زیراکه افتخار ترقی حرام توست
افسوس من به بیهده گیُ پیام توست
آزاده باش در گرو این وآن مباش
آسوده باش در شکن دوستان مباش
عبدالوکیل کوچی