نهایی است اینجا ذخیره شدند.

من این سلسله را در همین بخش و پیهم بازرسانی میکنم.

 

نسل عزیز جوان ما اگر خواهان کسب معلومات تاریخ سیاسی کشور به خصوص در دههیشصت باشند، میتوانند روایتهای این قلم ناتوان را تعقیب کنند. شاید کمی معلومات برای شان داده بتوانم. اما تعقیب سلسله وار میتواند کاراباشد. از امروز ده ده بخش را بازرسانی میکنم، انشاءالله .

از بایگانی های شخصی من که سال پار نشر شده اند.

 

 

قابل توجه نسل جوان به خصوص بیبِضاعت ها!

هرگز از فقر دلسرد زندهگی نه شوید، هرگز از فشار روزگار نههراسید هرگز در ناتوانی ناامید نهشوید هرگز به قلدران بلی نهگوئید باتوکل به خدا پیش بروید. با مشکلات رویاروی مقابله کنید از جنجالهای زندهکی فرار نهکنید بر آنها تفوق حاصل کنید. از هر زحمت با آبرو روی برنهگردانید. غیر از فکرتان و تصمیمتان در پیکمک تنها از خدا باشید. روایات زندهگی من یا هرکس دیگر الگوی راه تان است. بادست خالی وارد معرکه با مشکلات شوید. انشاءالله مؤفقیت و روزهای شاد نصیب تان میشود. اما وقتی صاحب صلاحیتی شدید مردمان مستحق را ازیاد نهبرید. مطالعه و درس و آموزش را توقف نه دهید. برای هر جوان به جای پول کتاب بدهید برای هر جوان به جای رفتن به کارهای منفی توصیهی درس خواندن کنید. همیشه الگوپذیر و همیشه الگو باشید.

 

۱۳۹۹ مرداد ۲, پنجشنبه

هشدارهای عثمان نجیب

 

هشدار اول و دوم:

 

الحمدالله، من به غیر از خدایم خانهوادهام و هموطنهایم و دوستانام، به هیچ شخصی و ادارهیی در داخل و خارج ارتباطی نهداشته هیچ گونه وابستهگی هم نه دارم.

هر آنچه را مینویسم یکحرف غلط و دروغ و داستانپردازی نیست و بیان حقیقت است. این که چی کسی باور دارد و چیکسی چی برداشت دارد؟ من به نظریات شان احترام فراوان دارم. اما زاری نه

میکنم تا قبول کنند یا نه؛ یا به من ترحمی نمایند.

شاید هم چیزهایی را که پس از این به قلم من میخوانید برخی ها آسیبپذیر شوند، انکار و یا رد نمایند اما من همه را راست و پوستکنده می نویسم.

 

چند دقیقه پیش، دوستی در پیامگیر از من پرسیدند، چطور امکان دارد که این همه گپها را تنها خودت بگویی؟ و فرمودند حتمی کسی ترا رهبری میکند و هدایت میدهد.

به پاس حرمت نامی از ایشان نه می برم. اما برای شان گفتم، جواب سوال خودت را در یک پست خاص مینویسم تا هم خودت و هم دوستانی که هر نوع گمان میبرند، از تَوهُم رهایی یابند.

 

این هم جواب شان:

این که چرا از هر چمن سمنی و از خرمن خوشهیی دارم؟ بر می گردد به زندهگی پر ماجرای من.

در نوجوانی پاهایم راه سیاست را پیش گرفتند. دانش آموز لیسهی عالی حبیبیه بودم، که به دعوت

همدوره و همسایهی منزل مان در دهمزنگ کابل تجربه کردنِ گردش در جهان سیاست را آغاز کردم.

مانند امروز، آن زمان هم نادانی بیش نهبودم و در مطالعهی سیاسی بی سواد کامل.

باری در یکی از نشست های ما محمد حضرت که آن زمان خوشیوال تخلص داشتند و از یک فامیل محترم و منور نمایندهگی میکردند و استاد من هم در مکتب سیاست بودند، از من پرسیدند:

«مطالعی سیاسی داری؟ » من که در نوجوانی قرار داشتم و از آغاز چنان مواردی را جدی نه

میگرفتم و نسبت به مسایل سیاسی درکی هم نهداشتم و برایم تازهگی داشتند با لبخندی گفتم مطالعی سیاسی چیس؟ وقتی استاد آن پرسشِ من را شنیدند آشفته شده و مطابق اصول جلسه که خندهکردن در آن مردود بود عتابی بر من کردند.

آن زمان، آقای ملک ستیز دانشمند بزرگ امروز کشور ما که سن شان کمتر از همهی ما در آن جا بود و نسبتِ برادری با آقای محمدحضرت داشتند، خطاب به برادر شان و استاد من و خودش گفتند: (اول برایش توضیح بده که مطالعی سیاسی چیس؟ بعد پرسش مطرح کو.)

آنگاه بود که ضرورت وارد آوردن تکانهیی را در وجود خود احساس کردم و تا امروز آن را دنبال میکنم. همواره میکوشم آموزنده باشم و همیشه بیاموزم و تا کنون در پی آن گمشده سرگردانام و مغز من و ذهن من تهی است از آموزش. روال همانگونه ادامه داشت. به درس ها ادامه می دادیم و شرایط مبارزاتِ پنهان سیاسی را آموختاندندِمان. علاقهام به سیاست بیشتر و بیشتر شد و هی میگفتم باید سیاست بیاموزی. موقعیت صنف درسی ما در لیسهی عالی حبیبیه، طبقهی اول و دست راست اتاق اول یعنی صنف دهم (ه)و رشتهی اجتماعیات بود.

روزی آقای محترم (کاشف)استاد گرامی زبان فارسی ما که انشاءالله در حیات به سر ببرند، برای من گفتند: ( عثمان لڼدی بخیز و درسه تکرار کو.) آن محبتِ استاد عزیز من سبب شد تا در بین همصنف هایم هم با شوخی های دوران آموزش که همهی ما داشتیم به نام عثمان لڼدی شناخته شوم.

آن نام گذاری استاد کاشف، در آینده های پس از آن برای من دو تا پی آمد داشت.

یکی آن که من هرگز به خاک پای استاد محمد عثمان معروف به لڼدی ریاضیدان بزرگ آن زمان کشور نهمیرسم و آن پسوندِ نازدانهیی من را نزد استاد که متأسفانه تا امروز زیارت شان نه کرده ام، شرمنده ساخت. چون اصلاً لیاقتی در من دیده نه میشد.

سخن دوم این است که رخ دیگر سیاست را در همان صنف دیدم:

دوران اختناق حاکم حفیظ الله امین بود، چوکی من پهلوی کلکین جانب غربِ صنف قرار داشت. یک باره آواز کوبیدن میخ دیوار به گوش همهی ما رسید بلند شدم، که محترم استاد سعدالله رضایی مدیر عمومی لیسه در صحن مکتب ایستاده بودند و یک نفر شعار نوشته شده در پارچهی سرخ را نصب

میکرد. کنجکاو شدم تا بدانم چی شعاری نوشته شده بود؟

در زمان تفریح شتابان از صنف به بیرون پریده و شعار را خواندم. در آن نوشته بودند ( مرگ به ببرک کارغل، این فراری غرب.) چارهیی نه داشتم جزء خواندنِ آن و سکوت.

زمان به سرعت سپری شد و روز شش جدی سال ۱۳۵۸ شادروان ببرک کارمل به حیث رئیس دولت در رأس قدرت قرار گرفتند، ما هم مصروف شدیم. پس از رخصتی های زمستانی، روزی در صنف یازده بودیم که آواز آشنای کوبیدن میخ را همهی ما شنیدیم. عطش من برای دانستن چیستی آن میخ کوبی زیاد شد. وقتی بلند شدم باز هم استاد محترم سعد الله رضایی که تا آن زمان در پست شان ابقا بودند، حضور داشتند و شعار جدید نصب میشد. وقتی بیرون رفتم و شعار را خواندم حیرت زده شده و گفتم عجیب دنیایی است سیاست.

در همان محل و همانگونه پارچهی سرخ در مورد همان آدم نوشته بودند: ( زنده باد رفیق ببرک کارمل ....با چند توصیف کوتاه دیگر. ) شاید آن موارد در نزدیک به پنج دههی پسین بار ها تکرار شده باشد.

نیمه های همان سال ۱۳۵۹ حسب دستور آقای خلیل وداد من به ارگان های نظامی معرفی شدم، درست زمانی که من باید قامت میافراشتم، همه من را می شناختند. من (عثمان لندی اعزازی) بودم نه حقیقی و عضو نظام و حزب. هیچگاه به خاک تودهی گام های استاد محمدعثمان نه میرسم و به ایشان برابر نه میشدم و نه میشوم، به پیشنهاد بیمعنای آقای ژنرال محفوظ که در آن زمان رهبری ریاست امور سیاسی امنیت ملی را عهدهدار بودند، و به منظوری شادروان دکتر نجیب، زندانی کردندم که ماجرای جالبی دارد و بعد ها می نویسم. (و انشاءالله که حتمی می نویسم چون بسیار جالب است).

وقتی از زندان با دستان دستبند زده تحت نظر افراد مسلح به رهبری محترم محمدحسین حضرتی تورنِ قطعه ی ۱۰۱ آن زمان نزد جناب محترم ژنرال … رئیس ادارهی شش امنیت ملی برده شدم، ایشان که حالا در … زندهگی دارند، برایم فرمودند: (۰۰۰ذهن داکتر صاحب را مغشوش کرده اند که گویا تو عثمان لڼدی مائویست هستی. » من خدمت شان عرض کردم که از ماجرا در زندان آگاهی یافتم. پرسیدم شما هم در آن مجلس تصمیمگیری تحت ریاست داکتر صاحب حضور داشتید, چرا از من دفاع نه کردید؟ گفتند: «…اعصاب داکتر صاحب بسیار خراب بود و من چیزی نه گفتم. من عرض کردم پس من را قربانی کردید؟

گفتند: (…حالی او اتهام از تو رفع شده، اما متاسفانه جنرال صایب محفوظ ده نظر داره که تو دگه نه وظیفه داشته باشی.) من که چاره بی نهداشتم، اجازهی مرخصی گرفتم. هنگام خدا حافظی برایم گفتند : ... برو پنایت به خدا. ولی حیف استعداد تو...).

آن جملهی شان مانند سنگ آسمانی بر من فرود آمد و گفتم من که استعدادی در خود نه میبینم. این که شما لطف میکنید و نگرانی استعداد مرا با دستان دستبند زده و هنگام خدا حافظی ام دارید، داروی بی درمانی است که پس از کشتن من به من دادید. این ها را باید در جلسهی تصمیم گیری

میگفتید. متاسفانه آقای رئیسِ ما بار ها در مورد من آن بیمهری ها را روا داشتند. اما برای من قابل احترام هستند و خواهند بود.

به هر حال از آنجا که برآمدم، فکر کردم، وقتی منی عاجز و آدم عادی، بی واسطه را که همه

میشناسند در یک چنان بیعدالتی و دروغ استهزا آمیزی که مایهی ننگ اداره بود مورد سرزنش قرار دادید و سرنوشت من را با خاک یکسان کردید، با آنهایی که نه میشناسیدِ شان چی خواهید کرد؟

رضای خداوند متعال چیزی دیگری بوده و در آن میان سرنوشت من ارچند با تنزل و تطور کاملاً بر وفق مراد شکل گرفت.

در مسیر راه که دوباره به زندان میرفتم. تصمیم به ترک حزب گرفتم تا آن را ترک کنم. با وجود آن که پس از رهایی زندان و تثبیت حقوق خود و بردن دعوی حقوقی ام از ژنرال صاحب محفوظ، همیشه در پست های پایین سیاسی وزارت های محترم دفاع و اطلاعات و فرهنگ هم گماشته شده بودم که ایجاب عضویت در حزب را می کردند اما من به حیث یک غیرحزبی کار می کردم.

باری در یکی از جلسات روزانهی اداری، آقای اشکریز رئیس ادارهی ما که از غیر حزبی بودن من اطلاع یافته بودند، با کنایهیی خواهان ارایهی تعرفه های حزبی کارمندان و کار کنان شدند.

من دانستم، هدف تیر شان من هستم دیگران بهانه. چون دانسته بودم آقای الکوزی سرباز بخش پلیس و بعد ها منشی حزبی رادیوتلویزیون چیزی را برای او گفته بودند.

به هر حال من حزب را با اعضای پاک و مطهر و رهبری فقید آن و اعضای فدا کار آن و مکتب سیاسی من هم چنان دوست دارم. با آن که از هم پاشیده است. اما هرگز کسی را جانشین یا رهبر حزب نهمیدانم، چون سزاوار آن نیستند.

 

هشدار دوم:

حزب به همان تناسب که برای عدالتخواهی و برابری مبارزه میکرد، در درون خود به شدت از بی عدالتی و نابرابری رنج میبرد و انحصارگرایی قدرت در آن به وضوح نمایان بود.

حزب در تمام دوران حیات سیاسی خود با تقابلهای پیدا و پنهان دست و پنجه نرم میکرد.

گاه دو پارچه شده زمانی به هم میدوختندش. اما به هر حال دیگر درز جدایی برداشته بود که ترمیم آن هم اثری نهداشت. رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان یکی پیدیگر می آمدند می رفتند.

اما نکتهی بسیار حساس چنان نبردها آن بود که رأس قدرتِ رهبری در گرو افراد مربوط به یک تبار (پشتون) ها بود. شادروان دکتر نجیب هم که زمانی در کنار ببرککارمل فقید ایستاده بودند بهزودی پی برد که باید مانند اسلاف خود در رأس باشد تا قاعده. اتحاد شوروی زمان گرباچف «خاین و جاسوس سیاه» هم که هنوز فرو نهپاشیده بود، با جانبداران خودش در بلاک شرق، تن به موافقت جابهجایی های جدید رهبری به سود دکتر نجیب داده و با سلب حمایت از شادروان کارمل، موضع خود را روشن کرد. آن امر منتج به تدویر اجباری آخرین پلنوم حزب گردید و دکتر نجیبالله به عنوان منشی عمومی برگزیده شد. افول تاجیک تباران و اقوام دیگر در حزب به سرعت محسوس بود.

در هر دو سوی رهبری حزب ( خلق و پرچم ) پشتون تبار ها قرار گرفتند و تا سقوط همچنان بود.

کودتای سفید دکتر نجیب علیه کارمل با حمایت فرید مزدک، نجمالدین کاویانی، غلامفاروق یعقوبی، سلطانعلی کشتمند و سایر نخبه گان تاجیک تبار و اقوام دیگر درست مانند ایستاده شدن محمدیونس قانونی بر ضد دست آوردهای قهرمان ملی و جنبش مقاومت و رژیم استاد ربانی رهبران خودش بود تا کرزی رئیس جمهور شود و قانونی، صاحب همه آن چیزی که تا دیروز نه داشت.

حزب به نام جدید کودتایی وطن و با نام گذشتهی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، رهبری شادروان نور محمدکی و ببرک کارمل را پیشا هفت ثور ۱۳۵۷ و بعد از آن تنها نورمحمد ترهکی و پس از کشتن مرحوم ترهکی توسط حفیظالله امین، بعد از اسقاط حکومت صد روزه و سفاکانهی حفیظالله امین و شادروان ببرک کارمل فقید و سرانجام شادروان دکتر نجیب الله را تجربه کرده است. تأثیرات مخرب آن نا به سامانی ها درست مانند امروز دولت غنی در تمام بدنه های حزب و دولت دیروز به خوبی هویدا بود. و نیروهای شوروی در زمان های قبل از حضور و بعد از حضور خود به روش مداخلهگرانهی خود دامن میزدند.

به صورت کل رهبری و محور مدیریتی و تصمیمگیری ها در حزب که آن زمان دولت را هم رهبری

میکرد تحت نظر گروه خاص تباری حتا گاهی باشندهگان یک روستا بود. دکتر نجیب الله، میرصاحب کاروال، سید محمد گلابزوی، محمداسلم وطنجار، راز محمد پکتین، شهنواز ټنی، ماڼوکی منگل، دریا زرمتی و سر فراز مومند و زرمتی دوم، عبدالرشید آرین، سلیمان لایق، ظهور رزمجو، صالح محمد زیری و ده ها تن دیگر کسانی بودند از یک تبار که در قدرت مانند دانه های شطرنج فقط مقام شان را تغییر می دادند. عامل اساسی مشکلات شخصی به نام نوراحمد نور احتمالاً کندهاری بود.آقای نور در ظاهر منشی کمیته مرکزی و در اصل همه کارهی فسادگستر سیاسی و تباری بود و دشمن پنهان و تشنه به خون ببرک کارمل فقید.

تمام نکات و نقاط رهبری کلیدی قوای مسلح هم به دست آنها بود. ژنرال آکا فرمانده عمومی قوای هوایی و مدافعهی هوایی، ژنرال گل احمد آمر سیاسی قوایهوایی و مدافعهی ، ژنرال عتیقالله امرخیل فرمانده قوایهوایی، ماڼوکی منگل با قدرت کشوری رئیس عمومی امور سیاسی اردو. اسدالله پیام رییس عمومی امور سیاسی وزارت کشور ،، داخله,, به همین گونه در تمام کشور.

دانشمندترین و فرهیختهترین کادر های رهبری حزب مانند بیروی سیاسی و کمیته مرکزی و دولت به خصوص در قوای مسلح که مربوط اقوام دیگر بودند، عمدتاً در مکان های دوم و سوم قرار داشتند.

ژنرالان برجسته و کاردان و آگاه از اقوام دیگر در رده های دوم و سوم رهبری قوای مسلح گماشته شده بودند.

محترم ژنرال دلاور رئیس ستاد ارتش، محترم ژنرال محمد نبی عظیمی تا پایان کار معاون اول وزارت دفاع در حالی که مرحوم دگرجنرال محمدظاهر سولهمل هم خود را معاون اول می تراشیدند. و مانند آن ها صد ها تن دیگر ناگزیر بودند تن به اطاعت نادانهایی بدهند که بعد ها مانند تڼی خاین هم شدند. به جزء شادروان عزیز مجیدزاده معاون کنترول و تفتیش حزب که با متانت ایستاده بودند، دیگران به شمول شادروان علومی مسئول عدل و دفاع و زندهروان علومی دوم همه و همه بلی گویان حزب بودند..

روایات زندهگی من

بخش سوم

نوشتهی محمدعثمان نجیب

یادی از سال های حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان درسالیان شصت خورشیدی!

تمام پرچمی های تاجیک تبار یا دیگر اقوام، خارهای چشم جناح خلق بودند. تمام کسانی که از جناح خلق و از هم خوانهای تباری عصر سلطه و انحصار دولتی در جناح پرچم بودند، نه تنها چشمانروشن پرچمی ها بل دارای قدرت مانور و دیدِ روشن نظارتی بوده و راه را از چاه تفریق میکردند. و چنان بود روال داخلی حزب به صورت عموم. در جناح پرچم، سلطان های دربار بدون دلهره در گوشه و کنار کشور حکومت می راندند. سوگمندانه کابلی های اصیلِ کابل مانند امروز که همه کس در همه جا حقوق شان را میدزدند، هیچگاه مالک شهر خود نهبودند. هیچزمان و به گونهیی مستمر یک حزبی کابلی در رهبری کمیتهی شهر، با صلاحیتترین ارگان حزبی گماشته نه شد. انتخابات هم نامی بود برای گریزگاه های ارکان قدرت پشتون تبار.

ظهور رزمجو با شهرت بچهی فیلم در کارنامه های خود یکهتازی اسپمُرادش در کابل چنان غوغاگر بود که نفسها را در سینه ها قید میکرد. او به عنوان منشی کمیتهی حزبی شهر کابل منصوب و ابقا شده بود. ظهور رزمجو مانند شهزاده های برخی فرماندهان و سیاسیون و نظامی های امروز صلاحیت های گستردهی فراقانونی را اعمال کرده میتوانست. یکی از کارنامه های او بر عکس امروزِ تیم غنی که سرمایه های ملی را میدزدند، دزدیدن و قاپیدن همین تخلص موجود او است. رفیق عبدالمنان

رزمجو (ی) پارینه و رزممل امروز که از مبارزان دیرین و پاک حزب هستند و مربوط قوم شریف پشهیی و از کم زوران دوران بودند، بار ها روایت کردهاند و رفقای دیگر هم در این مورد بحثهایی داشته اند وروایت میکنند که تخلص رزمجو را برای خود بر گزیده بودند اما ظهورخان به زور و قدرت آن را از نزد او ربود. چنانیکه گفتم و تکرار میکنم، سوگمندانه کابلی های اصیل مانند امروز هیچگاه مالک شهر خود نهبودند. همه کاره و تصمیمگیرنده های اصلی در جناح پرچم بعد از شادروان ببرککارمل، فقط سه نفر آقای سلیمان لایق و مانوکی منگل والی ننگرهار و بعد رئیس عمومی قدرتمند امور سیاسی اردو پس از جنگ جلال آباد و کودتای شهنواز تنی در زمان شادروان دکتر نجیبالله بودند. شخص دیگری که در آن زمان بیش از همه نقش یک رئیسجمهور در سایه را بازی میکرد آقای اسحاق توخی بود. رهایی او از دفتر مللمتحد بدون هیچگونه ممانعتی و هیچ آسیب پذیر شدن پرسش برانگیز است. اتفاقها چنین افتاده تا من در هردو زمان از کارکردهای که توخی در دفتر دکتر صاحب نجیب داشت هر چند حضوری نه، به نوعی آگاه میشدم. دلیل هم ارتباط کاری بوده. گاهی فراعنههای مصر باستان را با سنگ ملامت سنگسار میکنند که جابر بودند. اما روایت های تاریخ میرساند که بارگاه فراعنه همیشه به رخ همه و به خصوص مقام های نزدیک به آن باز و ندیمان و خادمان دربار فراعنه برعکس اسحاق توخی، دارای اخلاق عالی در برابر مقامات بودند. اسحاق توخی در نقش دربان دکتر صاحب نجیب، اما متأسفانه با عملکرد و ژست فرعونسان، با همه برخورد کرده و در تیرهسازی روابط دکتر با دیگران دست باز و بالا داشت. توخی آن درک را نهداشت که عملکرد های او سبب بروز تنشهای پیدا و پنهان میشد و عقده ها را زیاد میکرد. او اگر آگاهانه چنان میکرد، پس وظیفهیی از سوی KGB وقت داشت. در غیر آن چهگونه میشود تا رئیس دفتر که درست مانند یک دربان است، هموزن رئیس خود حکمرانی کند؟

در آغاز گفتم که هدف من از سیاهسازی کاغذ جواب سفید به همان دوست ما است نه خود قهرمان سازی. در گذشته هم کارهیی نه بودم جزء یک شاهد عینی بیصلاحیت. حالا که هیچکارهیی نیستم. برای ثبوت گفتارم در مورد توخی دو تا خاطره را از ریاست عمومی امنیت ملی دکتر صاحب نجیب و ریاست جمهوری شان مینویسم. منهم دربان کوچک اداره و رئیس محترم خود بوده و در زیر نظر محترم عبدالله نورستانی شخصیت مدبر و عاقل و دانا انجام وظیفه میکردم. جناب رئیس ما در بهار سال ۱۳۶۲ منزلی را که در کارتهینو کابل داشتند به فروش رسانیده و به جای آن منزلی در کارتهی چهارم کابل خریداری کردند. پول شان کافی نهبود، درخواستی خدمت شادروان دکتر نوشته و خواستار پیش پرداخت یک ساله معاش شان شدند. مدتی بعد از آن روزی که محترم عبدالله نورستانی نهبودند و آقای رئیس محترم اداره هم در دفتر آقای معاون اول اداره تشریف داشتند. زنگ تلفن ( 20912 ) دفتر به صدا در آمد. گوشی را برداشتم و بلی گفتم. شادروان دکتر نجیبالله عادت داشتند وقتی زنگ میزدند میگفتند: ( … نجیب گپ میزنه…) باعصبانیت پرسیدند، (رئیس صایب تان کجاس..؟) دو سه بار قبل از آن تلفنی با رئیس محترم ما تماس گرفته بودند و روش گفتار شان را بلد بودم آن بار غیرعادی بود. گفتم که دفتر معاون صاحب اول هستند. تشکری کردند و تلفن قطع شد. تشکری از من نه بهخاطری که من کدام آدم مهمی بوده باشم بل بهخاطر بزرگی و انسانیتی که داشتند ورنه از منی حقیر کسی تشکری نهمیکرد. پس از قطع تلفن محترم کاکا خرمدل باشی دفتر را دنبال رئیس صاحب اداره فرستادم. کاکا خرمدل هنوز در دهلیز بودند که دوباره زنگ آمد و گفتم بلی؟ همان آواز آشنای دکتر صاحب نجیب بود. با عتاب گفتند (... رئیس صابب خو ده دفتر معاون صایب اول تان نیس...) طبیعی بود که در آن زمان و آن حالت من هم تحت تأثیر قرار داشتم. تا چیز دیگری بگویم، از عقب شیشهی کوچک دفتر دیدم که رئیس صاحب ما آمدند. گفتم (…اونه آمدن صایب…). گوشی تلفن را به رئیس محترم اداره دادم. نزد خود گفتم حتمی کدام امر و جنجال مهم است که دکتر صاحب این همه عصبانی اند. اما هیچگاه با سبکی از مادونان شان یاد نهکردند. چندباری که نام های محترمان رئیس و معاون ما بین من و دکتر صاحب تبادله شد ایشان را با پسوند احترام ( صاحب ) یاد میکردند. هنگام صحبتکردن رئیس محترم اداره، دیدم چهرهی شان رنگ اصلی را میباخت. در میان صحبت ها رئیس ما گفتند که (… تحویل می کنم صایب…) و تلفن قطع شد. آنگاه دانستم که موضوع معاش پیشهکی شان بود. هر ماه نصف معاش شان را به قرض میپرداختند و از طریق دفاتر مالی وضع میشد. اما نسبت کدام ضرورتی به تقاضای شان و هدایت محترم محمد آصف فروزان، رئیس عمومی مالی و اداری، تنها یک ماه را مکمل معاش گرفته بودند. رئیس صاحب به من هدایت دادند که به جناب آصف فروزان زنگ بزنم. وقتی صحبت کردند، گفتند: (…هدایت بتین که ده ای ماه تمام معاش مره ده قرض وضع کنن…). فقط فردای آن روز معلوم شد که اسحاق توخی از کدام طریقی آگاه شده و برای ضربه زدن به ایشان، نمامی کرده و ذهن دکتر صاحب را در یک موضوع پیش پا افتاده مغشوش ساخته بود تا فاصله ها را زیادتر کند و آن امر در مورد همه عملی میشد و حتمی بدون استثنا هم نهبوده. روایت آن داستان، حقیقت پر افتخاری است از پاکی و صداقت همهی ارکان حزب و دولت در آن زمان. جدا از اختلاف های سیاسی، ۹۹ درصد اعضای حزب و دولت از هر دو جناح عزتنفس و مناعت و غرور و سربلندی ابدی در حفظ سرمایه های ملی و مسئولیت های شان داشتند و دست پاک و وجدان راحت داشتند و دارندکه مایهی سرافکندهگی به دزدانی چون کرزی و غنی و همکاران او است. مرحوم حشمتکیانی در اولین فرصت به دعوت دستهجمعی کارمندان و کارکنان پرداخته و کارزار انصراف از گرفتن معاش اضافی که ( ثلث) یاد میشد را راه انداختند و به زودی نهایی و مورد قبول داوطلبانهی همهگی قرار گرفت. و سالانه میلیارد ها روپیه صرفهجویی دولت گردید. محترم عبدالرشید آرین فقط با یک بایسکل کهنه و یک کراچیدستی همراه فرزند شان در چهارراهی حاجی یعقوب سگرت و نسوار

میفروختند. داستان کراچی وانی شادروان محمد اسلم وطنجار در ماسکو را محترم ژنرال عبدالمالک روایت کردهاند که بیاحساسترین انسان هم با خواندن آن بیاختیار میگرید. داستان غربت شادروان ببرک کارمل و برادر گرامی شان شادروان محمود بریالی هم بسیار حُزن انگیز است. شادروان نور محمد ترهکی و حتا همان حفیظ الله امین سفاک و خونآشام هم دستبُردی به دارایی های عامه نهزدند. این افتخار را ۹۹ در صد اعضای رهبری و صفوف حزب و دولت دارا بودند و هستند..

 

روایات زندهگی من

اسحق توخی، دکترنجیب را ویران کرد

تذکر :

انشاءالله دلیل دوم روش فرعون مأبانهی آقای توخی را در سلسلهیی که میآید توضیح میدهم.

قسمت چهارم

استعمار شرق و غرب نه دارد.

روایت یک اقرار بیپیشنهی شکست از زبان بلند پایهترین مقام روس ها که شخصاً گواه بودم.

صراحت مداخلهی خارجیها در اموراتکشوری ما، از گذشته های دور ما را منزوی و عقب مانده ساخت. وطن ما در وجود نخبهگان همه جناح های سیاسی و دولتی از حدِاقل سه قرن به این سو، خوابگاه اجانب بوده؛ اما مردم ما همیشه خواب را بر آن ها حرام کردهاند.

به خاطر داشته باشیم که گاه نامهنویسی و کهننویسی نوعی فرمایشی هم وجود دارد و بدبختانه بیشترین نگاشته های دیروز ما از همان نمط توشههای اسفباری دارند.

سه ده سال درک من از استعمار ولو تنها برای خودم این است که استعمار شرق و غرب نه دارد.

صاحبان قدرت و مکنت جهان را بین شان تقسیم و هر کدام به دو سوی خط با اهداف مشترک اما نامهای جدا و روشهای جدا بر آنها حکمروایی کردند.

من هرگز به تعریفی که فلاسفهها و اندیشمندان دنیای سیاست از دیروز تا امروز به استعمار داده و آن را محدود به غرب ساخته اند نیستم.

شوروی پارینه و روس امروزه از ماسکو و جورج واشینگتن دیروز تا ترامپ امروز از قصر سفید و انگلیس، از اجداد ملکه الیزابت تاخودش از لندن هرکدام به نوعی ملت ها را در بند دارند و به خواست خود شان با آن ها برخورد میکنند و نام آن را دوستی می گذراند.

سخن را بر می گردانم به اقرار روس ها.

من هنوز در بند نهشده و از وظیفه کنار زده نهشده بودم که هدایتی از مقامات برای من و کریم یکی از همکاران و برادران عزیزم رسید تا به اجرای وظیفهیی آماده باشیم.

وقتی وظیفه را برای ما تشریح کردند. بسیار متعجب و در عین حال متأثر شدیم.

مشاور اداره ویکتور نیکولایویچ آدمی با اندام متوسط و رخسار سرخگونه و موهای کم، ترجمانی داشت به نام پاول، جوان خوش تیپ از اوکراین و متولد کیف. او به زبان فارسی دری تسلط کامل داشت.

در همان سال ۱۳۶۲ نو جوانی از هموطنان ما باشندهی یکی از بلاکهای مکرویان اول در طبقهی اولِ بلاک باخانوادهی خود زندهگی داشت که پاول با همسرش در منزل سومِ آن زنده گی میکرد.

آن جوان شنیده بود که زنان روس ها آزاد اند و هرچی بخواهی برایت آماده میکنند و تمام عیار در خدمت اند. جوان که نه میدانم حالا حیات دارد یا نه و در کجا و چی حال به سر می برد؟ ترفندی به کار میبندد تا از همسر پاول کامدل بر آرد. ترتیباتی میگیرد و در نهبودِ پاول زنگ درب منزل او را

میفشارد. در جوابِ نه چندان روشن فارسی و روسی از پشت دروازه صدای همسر پاول را میشنود که می پرسد کی است و چی کار دارد؟

جوانِ وارخطا که نه میدانم روسی شکسته را از کجا یادگرفته بود؟ به روش خودش میگوید که گویا برقی است و آمده تا میتربرق را بخواند و از همسر پاول خواهان کتابچهیصرفیهی برق میشود.

بانو پاول بههمان باور دربِ منزل را به روی جوان میگشاید. به محضِ باز شدن درب منزل، آن آقا

بیاختیار و بیخیال در حالی اقدام به تعرض بالای بانو پاول میکند که زن بیچاره به روایت بعدی خودش و شوهرش هشت ماهه باردار بود.

جوان با مقاومت شدید بانو مواجه می شود. تا آنجا که میداند تلاشِ ناکام دارد بانو را رها کرده و فرار می نماید. پاول در دفتر کارش بود و توسط همسرش ذریعهی تلفنِ ثابت که بیشتر به نام پنج نمرهیی شناخته میشد از ماجرا آگاه و جریان را به رئیس ادارهی ما گزارش می دهد. من و کریم حسب هدایت مقام ریاست برای بررسی جریان به منزل پاول رفتیم. مسیر راه را همه خاموش بودیم. در ذهن من گذشت که کدام انگیزه برای چنان عملی نزد آن جوان بوده؟ اگر احتجاج بوده، میتوانست به خود پاول آسیب برساند، اگر انگیزهی مخالفت حضور روسها در همسایهگی شان بوده، باید به وکیل بلاک میگفت و اگر انگیزه اش مذهبی و سیاسی میبود کافی بود در مورد شوهر آن بانو کاری انجام میداد.

با چنان جدلذهنی رسیدیم به منزل پاول. بانو پاول در اولین برخورد با ما با چهرهی گریان و چشمان سرخ اشکآلود و مو های ژولیده و انگشت های نیمه خونین ما را خوش آمدید گفت و بلادرنگ پرسید :

( شما در کشور تان انسان های مختلف و زن های مختلف و باشنده های خوب و خراب نه دارید...؟ )

من و کریم که زبان روسی بلد نهبودیم سکوت کردیم و پاول سخنان همسر خود را ترجمه کرد. باز هم سکوت کردیم.

بار دوم پرسید: (آیا شما قبول میکنید که خودِ تان در وظیفه باشید و کسی بالای فامیل تان قصد تجاوز کند؟ و ادامه داد: ما زن ها در وطنخود وفادارترین زنان دنیا به شوهران خود هستیم. و به مجردی که شوهر خود را نه خواهیم از او طلاق می گیریم. ولی در هنگامی که با شوهر خود هستیم، هرگز به او خیانت نه می کنیم.)

بعد از شنیدن آن ترجمه گفتیم که نه در دین و مذهب ما و نه در اصول اسلامی ما و نه در اصول انسانیت ما چنین نیست که بر زنی تجاوز شود، ببخشید.

وقتی پاول گپ های ما را ترجمه کرد، همسرش کمی راحت شد. بعد باز چیز هایی بین خودش و پاول رد و بدل شدند که ما نه دانستیم چی بود؟

فقط پاول در ختم گپ هایش از زبان همسر خود گفت: ( ..دعا کنین که طفل در بطن من از اثر این وحشت نهمُرده باشد و زنده مانده باشد..). و زن بیچاره هی هی باز گریهکردن را شروع کرد. تصمیم گرفتیم که برویم و آن جوان را پیدا کنیم تا بدانیم اصل گپ چی است؟

در همان بحث بودیم که دروازهی منزل پاول زده شد، وقتی درب را باز کردیم، مادری یک پسرک را با کمربند کُتکزده داخل خانهی پاول کرده و گفت: (…هر چیز که قانون میگه، بالایش تطبیق کنین مه زن هستم و غیرت دارم حالا طرف اینا دیده نهمیتانم...)

پاول در مقابل گفت: (…او را پیش روی ما لت نه کن، باید از اول میگفتی که بالای زن مردم تجاوز نه کنه و تربیه میدادیش…) هنوز در دهن دروازه مصروف گفتوگو با آن مادر بودیم، که همسر پاول با کمربندی در دست بالای پسرک حمله کرد و او را با کمربند میزد و گریه میکرد. پاول به مشکل او را دور کرد. خانم از دور به مادر پسرک چیزی گفت. وقتی ترجمه را شنیدیم واقعن خجالت کشیدیم. پاول به مادر پسر گفت:

(خانمم میگوید که همهگی زَنا “ زن “ ها در شوروی فاحشه نیستن. من مثل پاول شوهر زیبا دارم و فاحشه هم نیستم.) از مادر خواهش کردیم که بچهاش را به منزل شان ببرند ولی جایی نهرود. و پرسیدیم: پسر کلان هم دارین؟ گفت بلی. او کارمند دولت است، نا وقت میآید. گفتیم منتظرش هستیم، که آمد بالا روانشکو. دلیل تغییر تصمیم ما از باز پرسی جوان، شهامت مادرش هر چند دیرهنگام بود و کمسن بودن خود پسرک بود. تا آمدن برادرش، فرصت دلجویی پاول و همسرش برای ما دست داد. احساس کردیم که از خشم بانو اندک اندک کاسته میشود. او سالن را ترک کرد و چند دقیقه بعد پاول را صدا زد. بسیار طول نهکشید که همسر و شوهر نیمه آرام برگشتند.

پاول گفت: ( خانمم از شما تشکری میکند و به خاطر شما اما به یک شرط موضوع را نادیده میگیرد.

گفتیم چی شرطی؟ ما در حدی صلاحیت نهداریم که هر چی شما بخواهید انجام بدهیم.

پاول خندید و گفت: نه، نه وارخطا نه شوید. فقط باید پسر کلان فامیل از ما معذرت بخواهد و تضمین کند که برادرش دیگر چنان عمل را تکرار نه میکند.) حس پنهان بین شرمندهگی و خوشی از گذشت بانو و پاول من و کریم را گرفت. بعد کریم گفت: ( هزار بار. هم ما معذرت میخواهیم و تکرار میکنیم که ما مسلمان هستیم و هیچ کسی هرگز اجازه نه دارد خانم ها را به چشم بد ببیند. آن زن هر کسی که باشد کافر یا مسلمان.) برادر پسرک بهوقتی که مادر شان گفته بود، به منزل پاول آمد و پس از عذرخواهی و ارایهی تضمین توسط او، ماجرا ختم شد.

ما گزارش جریان را به مقام ریاست و آقای پاول به اداره و ویکتور نیکولایویچ داد و از رضایت خود و همسرش برای عفو پسرک گفت. زمان زیادی سپری شده بود، من و کریم هم راهی خانه های خود شدیم.

همه به رسم معمول صبح وقت به وظیفه میآمدیم. صبح وقت فردای آن روز که من با مرحوم حاجی محمد همکار ما، در صحن حویلی دفتر قدم میزدیم، دیدیم ویکتور نیکولایویچ همراه با پاول هم طرف ما میآیند. بعد از سلام و پرسان پرسان ویکتور نیکولایویچ چیزهایی گفت که ما تنها ( اسپسیبه ) را دانستیم. پاول گفت که از همکاری شما بهخاطر موضوع دیروز تشکری میکند. و پاول پرسید کریم نیامده؟ گفتیم تا حال نه. ویکتور باز هم چیزی گفت و ترجمهی پاول آن بود که چای صبح را در دفتر من بخورید. هر چهار ما حرکت کردیم و در دفتر آقای ویکتور منتظر چای بودیم.

در جریان صحبت خلاف انتظار، پاول از من پرسید، شما پرچمی هستید یا خلقی؟

هر دوی ما ساکت ماندیم. حاجی محمد مرحوم بهجای من جواب داد: ما خادم وطن و مردم هستیم. و آهسته به من گفت:( همین لعنتی ها تفرقه میاندازن و حکومت می کنن.) به هر حال جواب حاجی محمد، بسیار سنگین بود. انتظار شان را بر آورده نه ساخت.

وقتی نیکولایویچ ترجمه را شنید، با لبخند ظاهری که در پس آن زهرخندی نمایان بود، مسیر جدیدی برای صحبت گشود.

باز گفت:

(ای مردم شما که با ما میجنگن و میگوین جهاد میکنیم. عجیب مردمی هستن.) آن گفتار برای هر دوی ما غیرمنتظره بود و دانستیم که سخن اصلی زیر لب او است.

حاجی محمد پرسید، چطور؟

ویکتور نیکولایویچ در جواب گفت: ( مه در ویتنام و کیوبا و جنگ های زیاد دگه شرکت کدیم. همه چیز زود و به نفع ما تمام شده. اما مردم شما که ده سنگر ها علیه ما و دولت میجنگن. کاملاً با مردمان دگه کشور ها فرق دارن و مه هرگز ای رقم جنگجو ها ره نه دیده بودم.

من و حاجی محمدِ مرحوم که پهلوی هم بودیم باز کوتاه بین خود گفتیم: نفر اقرار به شکست خود داره. سکوت گذرایی بود که صدای همراه با خندهی معنا دارِ حاجی محمد آن را شکست.

او خطاب به ویکتور نیکولایویچ گفت: ( هنوز چانس آوردین که قوای مسلح افغانستان فعال و مسلط اس و اگه نی تا ماسکو میدواندی تان.) پس از شنیدن ترجمه، آقای ویکتور نیکولایویچ چهرهی عبوسی به خود گرفت. آنگاه هر چهار ما بهانهجویی میخکردیم تا از هم جدا شویم. آقای ویکتور نیکولایویچ گفت من باید بروم کمی کار دارم. ما هم که از خدا میخواستیم، عاجل بلند شده و دفتر او را بدون خوردن چای ترک کردیم. در بیرون بین هم گفتیم باید منتظر عکس العمل باشیم.

خدا را شکر که خوشبختانه تا امروز عکس العملی علیه ما نهکرد و گفتار حاجی محمد مرحوم به واقعیت گرایید. اما هر دو به این نتیجه رسیدیم که آقای ویکتور اقرار عجیب ناخواستهیی از شکست خود کرد و گفتار حاجی محمد او را هم چو مار در خود پیچاند.

حالا ببینید که ارکان استعمار شرق زیرنام دوستی چهگونه برخورد میکردند؟ درست مانند امروز که آمریکا عمل میکند.

برای آگاهی بیشتر خوانندهگان گرامی وضاحت میدهم:

ویکتور نیکولایویچ آدم قدرتمندی در ارتش شوروی بود و رده های بالای قوای شوروی در افغانستان بود.

==

 

 قسمت پنجم هشدار خاطره ها!

.

از کاغذ پالیدن کوچه ها تا شاگردی دکان ها:

جدا از هر جنجالها بزرگترین اقدام شادروان ببرک کارمل در دوران ریاست جمهوری شان، ایجاد مفرزه های کوچک رزمی برای اولین بار از اقوام مختلف در چوکات امنیت ملی بود. یکی از آن ها به کمک خداوند متعال و با درایت و جانفشانی دوستم و همراهان اش به تنها قدرت بازدارندهی انحصار گرایی مبدل شد و هنوز هم مجال و مانور قدرتمندی اش همان است و بیشتر از همان.

در دنیای رسانهیی دیروز کشور، هیچ همکار عزیز ما شناخت و روابط آنچنانی که من با دوستم دارم، نهدارند. و توقعی هم از آن آقای دوستم نهدارم. هر دو مارشال ها به من محبت زیادی کرده اند. ممنون شان هستم. وقتی بخوانید که در روز های بد زندهگی ژنرال صاحبان بابه جان و امان الله گذر رئیس شورای کوهدامن زمین، دستگیر هدایت رفیق، همصنف، بعد همدوره و برادر من و در دوستی های شخصی با من چی مردانهگی هایی کرده اند؟ آنگاه به دوستیهای واقعی مباهات میکنید. چنانیکه بسیاری دگران در مقابل به ما جفا روا داشتند.

من و مارشال صاحب دوستم دوستی ماندگار بیمدعا داریم که داستان آن طولانی است. سال ۱۳۷۲ ناوقت شبِ یک روزی در ساحهی رهایشی فابریکهی کودوبرق مزار شریف با هم گردش میکردیم، گفتند: ( دور دور نه رو. یک روزی شوه که تو بخایی مه کاری نه تانم. ) به شوخی گفتم که ماشاءالله دوستم شناس صد برابر گذشته شده. مره که گاهگاهی به حضور بپذیری کافی است.( داستان های جالب و انتباهی یی از مارشال صاحب دوستم دارم. خداوند متعال برای شما حوصلهی خواندن و برای مأمون صاحب و جرأت صاحب، گردانندگان دانشمند و فرهیخته ی گزارش نامهی افغانستان و سایت آریایی و زیر مجموعه های آن ها بدهد تا نوشته گونه های من را که به هیچ معیار نویسنده گی برابر نیستد، اما متاسفانه و خوشبختانه واقعیت های ناب و بدون یک حرف دروغ اند و داستان سرایی نیستند نشر کنند. ) اما برخی دوستان گاهی در بیخبری، مواردی را به دوستم نسبت می دهند که اصلن او از آن کوچه گذر نه کرده. طبیعی است که برای رسیدهگی به اشتباهات زیر دستان، هر اداره و هر مقام الزامات قانونی دارند و عملی می کنند.

زندهگی در هرگونه که باشد هی میرود و هیچگاه پسا رفتار خود را نه مینگرد و یادواره هایی از آدم ها به جا مینهد. ما این یادوارهها را کهننگاری و رونوشتی یا به زبان دیگر تاریخ می نامیم. و من تاریخ را روایت میکنم.

در نتیجهی آن دسیسهی پنهان آقای ژنرال محفوظ بود که من و شمار زیادی از همکاران ما به بیابان های شهر بیمبالاتی دولتیْ با چنان قدرت و مکنت رها شدیم.

در بارهی خودم که آن پیوند بیرنگ و بیبو کارگر نیافتاد و دوباره رها شدم. محترم حسین عمیم که مدیریت درجه دوم رسیدهگی به گویا پرونده را داشتند، صبح زود آغاز زمستان ۱۳۶۳  در نظارت

خانهی ریاست دوم آن زمان امنیت دولتی خبر آزادیام را رساندند و پس از چند روز از زندان رها شدم.

پندار من آن بود که همهچیز به پایان راه رسید و خوشبختانه عثمان نجیب تنبل در جای گاه استاد بزرگ عثمان خان ریاضی دان قرار گرفت. به باوری که دیگر با من کاری نهدارند و رهبری محترم ولی به شدت محافظهکار اداره دوباره من را به کار گماردند. پیشا زندان رفتن باید همراه با محترم ظاهرشاه منگل به استان هلمند میرفتم تا اموری را پیش ببریم. آن سفر هم به درخواست محترم نعمتالله خان همصنفی دورهی آموزش های نظامی من در تاشکند و رئیس بخش امنیت آن زمان در هلمند تنظیم شده بود. پانزده روز تمام به فرودگاه کابل رفت و آمد کردیم و به دلیل زمستانی بودن زمان، پرواز ها میسر نهبودند. روز پانزدهم رسید و منگل صاحب آشفته شدند و گفتند دیگر هیچ نه می رویم

من که زیر مدیریت شان بودم عرض کردم، امروز هم به خیر فرودگاه می رویم، اگر پرواز شد خوب و گرنه دیگر شما هر هدایتی که دادید. دیدگاه من را پذیرفتند و به فرودگاه نظامی کابل رفتیم.

دلیل هر روزه رفتن به فرودگاه هم آن بود که پرواز هلمند هم چنان در برنامه شامل میشد و ما را هم میگفتند که امروز و فردا. گناهی هم نهداشتند چون اوضاعجَوی مساعد نهبود. پرسیدیم پرواز هلمند است؟ گفتند بلی فقط یک جنازهی سرباز شهید شده را میآورند و پرواز است. هنوز دیری نه گذشته بود و هوا پیماهای فعال نظامی و زیاد دیگر که حالا اثری از آن ها دیده نه میشود، به سایر استان ها پرواز میکردند. چند دقیقه بودیم که بس بزرگی با مارک خط هوایی باختر آمد. نسبت پروازهای زیاد کاری به چندی و چونی کار های فرودگاه ها پیبرده بودیم. مامور محترمی به ظاهرِ آراستهی درخور توجه با مهربانی زیاد صدا کردند: (روندهگان هلمند با مه بیاین و همه رفتیم.) برای ما هدایت بلند شدن به بس را داد. بس همهی ما را به فرودگاه ملکی و نزدیک یک هوا پیمای کوچک باختر پیاده کرد. دیدیم جنازهی شهید را هم از راه مستقیم آورده و جابهجا میکردند.پس از گذراندن همه تشریفات و مقررات، داخل  هوا پیما شدیم. به اساس رهنمایی های مسئولان پرواز کمربندها را بستیم و دعای سفر را هم ما خواندیم و هم انانسر هواپیما. ( در هوا پیما های نظامی این گونه نیست. و سرنشینان خود شان دعا میکنند.) همهگی بهخاطر همدردی با خانهوادهی سرباز شهید دعا و سکوت کردند.هواپیما آهسته آهسته راه خط پرواز را پیش گرفت. بیگمان مسافران برای کارکردهای بعدی پس از رسیدن به مقصد طرح هایی داشتند که با توکل بهخدا، آنها را انجام بدهند و ما همچنان دعا کردبم. هواپیما آهسته آهسته راه خط پرواز را گرفت. گویی داستانی پرداخته باشیم تا از آن فیلمی بسازیم.

هوا پیما در کمال ناباوری به جای ترتیبدهی مقدمات آغاز سرعت در خط پرواز، آرام آرام پیش رفت و خلبان اطلاعرسانی کرد که هوا در فرودگاه هلمند مساعد نشست نیست. معذرتخواهی کرده به جای اولی برگشت و همه پیاده شدیم و دلواپس جنازهی سرباز شهید بودیم. من بیخبر از سرنوشت خود با منگل صاحب دوباره به دفتر رفتیم. و تصمیم بر نهرفتن هلمند شد. ساعاتی پس از آن که خسته هم بودم، به قصد خانهرفتن راه افتادم. نوکری آن رور درب عمومی دفتر, رفیق ما محترم فدا محمد پنجشیری بود، با او هم خدا حافظی کردم. تنها صد متر هم نه رفته بودم ناگاه آواز فدا محمد خان را شنیدم که من را صدا داشت.

ایستادم و نزدیک آمد، رنگ پریده، پرت و پلا میگفت. گفتم گپ تهبگو. گفت: ( ... معاون صاحب اول امر کده که تو اجازی بیرون شدن نهداری...). ما با هم رفیق روز های دشوار بودیم.

با لهجهی شیرین وطنی گفت: ( ..پس می آیی دلت می رَهیی دلت مه میگم وخت رفته بود..)

به شوخی گفتم شما پنجشیری ها کت مه چی کار دارین؟ یک دفعه کاکا جیلانی و هاشم لغمانی پشت مه آمدن خانه همی گپ تره زدن و پس رفتن. مه که کتی شان وعده کده بودم میآیم، دفتر آمدم، بندی شدم. حالی تو آمدی. گفت ( ... بِره بِره ... میگویم گه رفته بود...). اندیشیدم اگر نهروم فدامحمد در جنجال میماند و برگشتم.

از تلفن دفتر نوکریوالی و نگهبان های دربعمومی دفتر به معاون صاحب اول زنگ زدم. فرمودند: (...همی جاها باش کمی کار اس باز خانه برو...). من دانستم که دیگر خانه رفتنی در کار نهبود.

دنیا همین است. ورق روزگارت که برگشت، به سخن زنده یاد رازقفانی، همهگی رنگ فروش میشوند. معاون صاحب اول میدانستند که من خط آخر ماجرا را پی برده بودم. بیست دقیقه نهگذشته بود و من در گشت و گذار کوتاه حویلی دفتر بودم و به مادرک تنهایم و به بی سرپرست شدن برادرهایم که خُرد تر از من اند و به دوری پدر زحمتکش من که در ایران بودندو برای بیعدالتی حزب و نظامی که من از نو جوانی خود را برای پیروزی او ولو بسیار ناچیز تا آن جا رسانیده بودم، به مرگ برادر نوجوان و زیبایم که در پرشی از بام جان داده بود و آنگاه من بیخبر در دفتر کار میکردم و همان عالیجنابان و شخص رئیس صاحب اداره من را بدون آن که از حادثه چیزی بگوید، خلاف معمول در آن ناوقت شب به جبر خانه می فرستاد ووو... فکر میکردم که فدا محمد خان باز پیشروی من سبز شد و با عتاب گفت: ( ... دَه رَه گفتمت بِره نه رفتی. حالی گلِدگه شکفته...). گفتم، مه وخت فامیدیم که چیگپ اس. تو پشت چی آمدی؟ (... اشک دوستی چشمان سبزینهاش را پوشاند و گفت (... او معاون باز زنگ زده که کارت هویت عثمانه بگیرین...) بلافاصله کارت هویت خود را دادم و خیالات من درهم و برهم. فقط برای خانهوادهام بود. مادرک من یکبار گواه در بند شدنم بود. و اگر آن بار مرا دستبند زده میدیدند، چی خواهد شد؟ چشمان من راه کشیدند و ذهن من هزار ها پرسش نا ایستا را  آغاز کرد. فرار چارهی کار نهبود. قرار گُم و از من فراری بود. همهاش در ده مزنگ بودم و در منزلِ غریبانه و در مرور خاطراتی که هم مبارزه میکردم و شب ها تا صبح، شبنامه مینوشتم، به انگشت میانهی دست راست خودم که در اثر فشار نوشته هایی آن زمان تا استخوان رسیده بود، به کاربن هایی که نقش کاپی کاغذ ها می شدند و به فقری که پدر غیرتمند من را سه بار تا ایران فرستاده بود میاندیشیدم. به خانهی سرد فقیرانهیی ما که بیشترین رنج آن را مادرک زحمتکش من بهدوش داشت و من برای گرم کردن آن سوراخ سنگکاری بنایزیرینِ خانههای مردم را میشکافتم تا کاغذی بیابم و بر افروزانم که گویا گرم شویم، به روزهایی که من و دو برادر دیگر من محمدکبیر و محمدصدیق شاگرد های دکان های مردم بودیم. من شاگرد دکان کاکا رحیم بکسفروش پیش روی مسجد جامع حاجی یعقوب بودم. دو برادر دیگر از استان پروان به نام های حکیمالله و عظیمالله همسایه های کاکارحیم بودند. حکیمالله خان کمی بیانصافتر از استادعظیمالله بود و از دوستیاش با کاکا رحیم استفاده میکرد و در آن میان من قربانی بودم. باید بیشتر اوقات هم نجیب پسرک حکیمالله را مکتب و خانهی شان میرساندم و هم سودای خانهی شان را میرساندم و هم دکان کلان را پاککاری میکردم. چون آن زمان گردشگران زیادی از کابل دیدن میکردند. باید همه چیز سر جایش و پاک میبود و باید درس هم میخواندم. روزانه حق داشتم از ساعت ۱۲ تا یک پس از چاشت هم نان بخورم و هم نماز بخوانم و هم استراحت کنم.

خداوند کاکا رحیم را غربقرحمت خود بسازد.اگر زندهاند یا مرگ را استقبال کردهاند، آدم مهربانی بودند. روزانه ۱۲ روپیه برای من پول نان خوره می دادند. من بیشتر اوقات از سماوار روی سرک پهلوی مسجد نان و چای سیاه شیرین میخوردم که کمتر از سهروپیه میشد، بسیار مزهدار بود.  و باقی پول را خوش خوشان به خانه سودا میبردم یعنی دست پُر میرفتم. بعضی وقت ها کباب حاجی صاحب دادخدای چاریکاری را میخوردم که بویخوش و دود بیخطر!؟ آن هر روز شهرنو را احاطه میکرد. وقتی لقمهیی را به دهن میبردم، میگفتم خدا میداند، (بوبویم) نام دوست داشتنی مادر که من حالا هم ( نه نه ) میگویم شان چی پخته باشه؟ باز دلونادل نان میخوردم و بعد مکتب میرفتم و از مکتب باز همان فاصلهی ده مزنگ تا شهرنو را گاه با موتر و گاه پیاده می پیمودم و در کارگاه تولیدی بوت برادران نورزایی، محمدنبی، محیالدین، غلام محمد و احمدشاه که همان زمان در جریان سفری به آلمان کشته شد، و برادرزاده های کاکا رحیم بودند، و نزد پدرم که قبل از ایران رفتن ها آن جا کار

میکردند میرفتم. وظیفهام پاککاری و خشرهکاری و چای دَم کردن به استادان بود. خداوند مالکان آن کارگاه را در پناه خود داشته باشد. مردمان غریبپروری بودند. محمدکبیر برادر دوم و پس از من، شاگرد خیاطی خلیفه عالم در کوچهی مرغ فروشی کابل پهلوی دفتر تکت فروشی لوفت هانزا بود. شاگردی

محمدصدیق بردارم سوم ما یادم آمد که در زمستان های سرد چهارراه کارتهی پروان چرم های پوستی یخبندان را میشست تا خلیفه اش از آن بکس و بوت و دستکول زنانه بسازد. به چشم انتظاری مادرم که کالای خلیفهی صدیق با دو کلچه صابون ( ۷۰۷ ) برسد تا توسط همان صابون کالاهای ما را هم

شستوشو کند. وای مادرم، ای وای مادر عذاب دیده ام. می نویسم و به شهامت تو گریه آرامم نه

میماند.

 گریه همبازی بسیار صمیمی بازی های کودکانهی رنج های عمر تا کهولت هر کدام من شما است که از تولد تا گور با ما به عهد خود ایستایی داشته و دل ما را خالی میکند. و به همه چیز فکر می کردم، که دیدم تورن صاحب حسین خان حضرتی از قطعه ی ۱۰۱ محافظ با چند نفر سرباز مسلح داخل قرارگاه دفتر شده و راست به دفتر رئیس صاحب و بعد دفتر معاون صاحب اداره رفتند. باخود گفتم بچی محمدطاهرخان به پایان خط رسیدی. گویی حسینخان در دفتر معاون صاحب ماستر پلان کدام حملهی بزرگی را ترتیب میکزدند. از زیرچشم همه طرف نظر انداختم و دیدم همه همکاران من از جگرخونی و عصبیت در دفتر های خود محصور شده اند تا دستبند زدن همکار دیروز شان را نهبینند.زیر چشمی نگاهی به دروازهی عمومی انداختم دیدم که کسانی ایستاده اند... 

 

+++++++++++++

بخش ششم, روایت زنده گی من!

هشدارید که مستبد با همه مدسس بودناش خوابیده است

  خواننده گان گران مایه:

پس از بخش پنجم، کنون شما مییابید که سرنوشت انسان چیگونه و به کدام بهانه و نیرنگ های روزگار دگرگون می شود و صاحبان قدرت چیگونه گاهی یا مدام برای فرونشاندن تشنهکامی های فطرت های پستِ شان به شکار پرنده های در قفس یا در حال پرواز میپردازند و خود راهشان را

میروند و دمی نه میایستند تا ببینند صید شان در چی حالی است؟

هروی صاحب باری به من نوشته بودند:

وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد و صیاد رفته باشد.

... روشن است که هر کسی با روبهرو شدن در یک چنان گذرِ زمان، با سراسیمهگی و وامانده گی ها دست و پنجه نرم میکند.فیصله کردم بپذیرم که پیآیند آن دیده به راه بودنِ من هر چی میبود، زیان آن راست به من و سرنوشت من بود. نفس گیری های زمان به پایان رسیدند.

همکارانی که ناگزیر به پیادهسازی فیصله های رده های بلندِ رهبری بودند چارهیی نهداشتند. به طرف من آمدند و حضرتی صاحب بسیار با روان پریشی گفتند که باید همراهی شان کنم.

نامه یی را به رخ من کشیدند و به من فرصت دادند تا آن را بخوانم.

من دانسته بودم کارهایی زیر پوست آن روزِ اداره روان اند که همهگی من را نشانه گرفته اند.

خودم را آماده کردم تا به رفتن سوی خط تاریک زندهگی پاهایم نا توان نهشوند هر چند آسان هم نهبود.

من که میدانستم هر دلیلی برای برکناری من گریزی بیش نیست، نامه را خواندم.

با نا باوری دیدم نامه مزین به امضای شادروان دکتر نجیب بود و کاملن یک چیز تازه.

در نامه از وزارت محترم دفاع آن زمان خواسته شده بود تا من را که گویا و به روایت خود شان از پرنسیب های سالم اداره پا فرا نهاده بودم به یکی از قطعات دوردست کشور به عنوان سرباز بفرستند.

 همچنان درنامه از واپسگیری رتبهی بریدمنی من یادآوری گریده و به ریاست امورسیاسی هم سفارش شده بود تا من را مجازات سیاسی نیز کنند.

قطعهی ۱۰۱ محافظ هدایت گرفته بود تا من را بعد از تصفیهی حسابات، تحتالحفظ به وزارت دفاع بسپارند.دقایق دشوار گذری بودند. به خاطرم رسید که آن همه زیر و رو شدن برنامه های پرواز هلمند، در بند و رها شدن دور اول من برای آن بود تا من به هدایت قرآن کریم :

بسم الله الرحمن الرحیم!

  أُولَٰئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمَّا كَسَبُوا ۚ وَاللَّهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ

مشاهده آیه در سوره

[2–202] (مشاهده آیه در سوره)

نصیب خود را کسب کنم، آن چیزی را که قضا و قدر الهی است؟ 

نامه را که از ادارهی عمومی کدرها فرستاده شده و محترم محمد آصف هدایت رهبری آن را داشتند دوباره به آن ها داده آمادهی تطبیق هدایت نامه شدم. دستان من را دستبند زده و صفحهی کهنهی زندهگی سیاسی و نظامیام را بستند تا در خط نا روشن زنده گی بفرستندم. هیچ شکوه یی از مجریان امر نه داشتم و نه دارم. من هم اگر جای آن ها بودم همان کاری را می کردم که دستور اجرای آن را داشتم. اما زمان حبس و در آن زمستان سرد، دگروال معروف خان فرمانده عمومی قطعهی ۱۰۱ و حسین خان حضرتی جفای زیادی به من روا داشتند که در ادامه ها میخوانید. باذهن خود در گفتوگو بودم که چیشد؟ ثابت هم شد، بد بختانه من آن کسی نه بودم که باید می بودم. کدام پرنسیب ها را زیر پا کرده ام؟ 

تقاضای بخش دوم نامه برای مجازات شدن حزبیام بسیار شمرده شده بود

آن ها میتوانستند فقط پس از تصمیم نهایی حزب یخن های خود را از دست و دعوا های من نجات دهند. هرچند که در بندم کرده بودند.

 ژنرال صاحب محفوظ از دو تا گپ مهم آگاه و روان پریش بود.

اول آن که در یک خطای بزرگ استفاده از موقعیت، خود به گمراهسازی شادروان دکتر نجیب پرداخته بود که در شب اول دور اول بازداشت من و شمار دیگری از کارمندان نقش برآب شد و برای عبور از آن مخمصه به کمک آقای عبدالقیوم معاون ادارهی کدرها به روپوش سازی جدیدی پرداخت.

دو دیگر، او با استفاده از قدرتی که در دور تصدی خود به یکی از ریاست های کمقدرت نهداشت و در ریاست امورسیاسی به آن دست یافت، تصمیم عقدهگشایی شخصیاش را که تَوَهُمی بیش نهبود تا سرحد بازی با سرنوشت تعداد زیادی از کارمندان گرفت. از جمله انجنیر صاحب محمد عارف کابل زاد پس از انفکاک و معرفی به اردو در کمترین زمان طور مرموزی به شهادت رسید. ژنرال محفوظ در اردو هم شناخت گسترده داشت. و نزد من ژنرال محفوظ در قتل انجنیر محمدعارف کابل زاد مظنون است.

او  اداره را در خدمت غرض های شخصی خود قرار داده بود. که من دربارهی آن در شب اول زندانی شدن دور اول کاملاً آگاه شدم. و پیشینهی آن را هم میدانستم و ماجراجویی های او را از گذشته هم آگاهی داشتم. ( که در زمان و مکان ) لازم همین سلسله می آید.

من زندانی شدم و در آن سرمای شدید سال ۱۳۶۳ همراه با محترم حفیظالله دادستان. نه میدانم که دلیل زندانی شدن شان چیبود؟ در یک غرفهی چوبین بهسر میبردیم. آن جفایی بود از سوی معروف خان و حضرتی صاحب در حق ما.

از دیدار با همهگی محروم و هرگونه امتیاز قانونی که زندانی ها دارند بالای ما قدغن شد.

روز ها و شب های زیاد و سردی را همانگونه گذشتاندیم. بخاری کهنهیی که در آن غرفه داشتیم به ندرت آتش داشت و همه اش دود بود و دود.

طی مدت بیشتر از یک ماه که در بند بودیم. دو بار ما را در هتل نام آشنای مصطفا روبهروی بیمارستان جمهوریت برای حمام گرفتن بردند. آن زمانها صابون دوف که ما دف میگفتیم بسیار رایج و خوش بو بود. در هر دو بار وقتی حمام کردیم، پیش خود شرمنده میشدیم. چنان دود و سیاهی از سر و روی مان خارج می شد که گویی کارمندان معادن ذغال سنگ هستیم. خانه واده ها هم که اجازهی آمدن نه داشتند.

یک نیمه شبی که از سردی چارهی مان نهبود، تصمیم به شکستن و سوزاندن بخشی از همان غرفه گرفتیم. سروصدا بلند شد و نوکری والها سر زده رسیدند. ما هم بسیار خشمگین بودیم. وهاب خان نورستانی که آنگاه در قطعهی ۱۰۱ و همان شب نوکری بودند، ما را به خوابگاه سربازان برد.

کمی آسودیم و خواب مان برد. همه سربازانی که در خوابگاه بودند، بسیار مهربانی کردند.

در آن میان با دو تن آن ها دوست های صمیمی شدیم. یکی محترم محمدعارف که آن زمان در

چهارراهی صدارت پهلوی رستورانت نظامی یک دکان عکاسخانه و دومی محترم محمد اعظمخان که در شهرنو کابل رستورانت کبابی داشتند. نزدیک های ترخیص دور اول احتیاط شان بود که تمدید خدمت احتیاط برای بار دوم اعلام شد و همه بسیار نگران بودند.

در آن فاصلهی زمانی زمزمه های کمکمی آغاز شده بودند که نمایانگر شکوه های استفادهی غلط ژنرال محفوظ از قدرت خودش بود. من، عارف کابلزاد، ادریس کابلزاد، انجنیر منیر، حسین منگل، نثار احمد و دیگران در آن جایی زندانی بودیم که آقای … ریاست آن را عهده دار بودند و آقای عبدالواحد طاقت که صنف ششم را خوانده است و به اساس روابط دهکدهیی با شادروان دکتر به عنوان معاون در همان جا بود و بعدها به عنوان رئیس در یکی از ریاست های امنیت گماشته شده بود، آدم نام آشنا بود هم کار و هم دست ژنرال محفوظ شد. آقای طاقت که در زمان غنی بابای فراری خود همهگی غیر از تبار خود را حرامی میدانست و بعد معذرت خواست، روزگاری شادروان ببرک کارمل را همچون جان خود دوست میداشت. کهنه کاران امنیت صحبت های او را مقابل ببرک کارمل و ستایش او در سال ۱۳۶۱ از کارمل صاحب فقید را در تالار ریاست اداری به یاد دارند.

مرام من از عیان گفتن ناچیز ها و نهانهای دیروز  آن است تا نسل جدید ما بدانند که کشور تنزل و تطور زیادی را پشت سرگذاشته است. و به آن سان ما را زنجیر و زولانه کرده و دور انداختند مان.

اما من در همان دوران زندانی بودن آرام نهنشستم که در آینده های نزدیک خواهید خواند.

داستانی را که در بخش پنجم از  روز های دشوار زندهگی و واماندهگی های مادرم گفتم، دو پهلو دارد.

یکی آن که بدانیم مادران ما خود بهشت ما اند. مادر من از دودمان خواجه های شهرستان، روستا و دهکدهی ما هستند که پدر و پدر کلان های شان صاحبان زمین های کشاورزی زیادی بودهاند. تا جایی که روستای شاداب و خرم قلعهی خواجه های شکردره به نام خواجه عزیزالدین خان پیشینهی دیرینه دارد و از پدرکلان های مادری من است.

اما پدر مرحومم که نه می دانم به کدام دلیل هیچچیزی در آن مکان از خود شان نهداشتند و با فقر دست و پنجه نرم می کردند و با مادرم ازدواج میکنند. مادرم (بوبویم) وقتی داستان تلخ بیمهری های تنها برادرش را بیان میکنند آتش در جان انسان شراره میکشد که چهگونه یک برادر چنان بیرخم شده میتوانذ؟ همین مادرک من که از مادر، پدر و پدر کلان زمیندار بوده، با همه دار و نهدار پدری که او تنها دخترش همراه یک برادر بوده وداع کرده و با ناداری های شوهر ساخت و ( ۹) فرزند تربیت کرد و سه تن آن ها را هم به خاک سپرد. اما آهی نه کشید تا به کسی شکوه کند.

 دوم این که بر خلاف ادعا ها نه اعضای جناح پرچم حزب اشراف ها بودند و نه جناح خلق حزب  گِرد (دایره وی.) نام های بی مسما. مگر موضوع شهرنشینی و درک شهروندی در میان خلقی ها بسیار بسیار به ندرت پیدا میشد. همهی شان در هر دو بخش از اقشار کم درآمد و بی درآمد و فقیر جامعه بودند که من نمونهی آن هستم. و با گذاشتن آنگونه لقبها بالای یک دیگر حالا تا نیستی رسیدند...

 

بخش هفتم

روایات زندهگی من

ژنرال محفوظ یا غرق در توهم بود و یا بیباور بالای خانواده اش.

در بخش ششم خواندید که ما چیگونه زندانی شدیم.

شب اولِ دور اول زندانی شدن من بسیار جالب و در عینِ حال شرمآور بود که چطور یک نظام آگاه و بزرگ سیاسی و دولتی تن به پذیرش چنان اطلاعات سخیف میداد؟ فقط به پاس این که این اقدامات از سوی یک مقام رده بلند صورت گرفته است.

ساعت نزدیک های دوی شب بود که درب سلولها یکی پیدیگر به صدا درآمد و سرباز مؤظف

ما را به جمع و جورکردن سلول های ما امر کرد. من به مجادله برخاستم و از سوراخ معینی که درب هر سلول داشت و از من همچنان، به سرباز گفتم ما بندیهاستیم یا صفاکارا؟ او هم ده ای نِصپ “نصف” شَو “شب”. از جواب سرباز حیرتزده شده و گفتم عجیب دنیایی و عجیب نظامی.

سرباز که از سوراخ درب سلول من گفتوگو را با من آغاز کرده بود، گفت: (... کدام لڼدۍ مڼدیه آوردن حالی میگن هیئت کلان میایه به دیدنش… شاید خود داکتر صایب....)

دانستم که نقشپای ژنرال صاحب محفوظ مانند فشار جرثقیل بهگلوی ناتوان ما فعال است.

همه بیدارخواب شدیم و سکوت در بازداشتگاه حکمفرما شد. پس از مدت کوتاهی انتظار درب را از داخل کوبیدم که همان سرباز آمد و با مهربانی پرسید، ( ... خیریت باشه؟ ) گفتم چیشد هیئت نامد؟ ما ره خَو گرفته. جوابداد ( .. برین خَو شوین غلط کدهبودن کدام نفر خود شان بوده خیال دگهکس کده بودن کس نه میایه...)

نقطهی جالب دیگر در آن نمایش مضحکهبارِ آقای ژنرال محفوظ شناوری او برعکس مسیرموج بود. او در بیباوری کامل به کارگزاران مسلکی، مدیریت هیئت بازپرس را به یک آدم غیرمسلکی و عقدهمندی مانند خودش به نام عبدالقیوم معاونریاست کدرها دادهبود که نزدخودش بیربط هم نه بود.

من در دور اول زندانی شدنم، زمانی از آن تصمیم فهمیدم که کاکا جیلانی و هاشم، دو همکار عزیز ما نزدیکهای شام به منزل ما آمدند و پریشان حال گفتند: (... ماره به دستگیری تو روان کدن. دلت میایی کتی ما یا نی. اگه نهمیری میگیم رفتیم نهبود...). محبت کردند و من گفتم بروید من خودم می آیم.

به هر ترتیب و طبیعی بودکه با دلهره فقط به گفتن دروغ وظیفه میروم، از خانه خداحافظی کرده و خودم را بهدفتر نزد رئیس صاحب رسانیدم. ایشان در زمان شوریدهحالی مو های سرشان را چنگ می اندازند و حال خوبی نه می داشته باشند. وقتی آنحالت را دیدم با هراس پرسیدم، امر تان چی است؟ من آمدم. با نگاه شاید مملو از ترحم و یا برعکس آن فرمودند: ( ... برو پیش رفیق اتمر....)

منصفانه که همهی ما با معاون صاحب اول کمی خودمانیتر بودیم. نزدشان رفتم، به مجردی که محترم کاکا جمیل کارگر دفتر برای شان اطلاع دادند، سر و صدای آشنای معاون صاحب بلند شد. ( ... او بچه عثمان تو چی کدی؟... ) گفتم نه میدانم صایب. “صاحب

امر کردند که ( ... برو پیش رفیق قیوم....) گفتم ریاست کادر ها مسدود اس و ناوخت ناوقت شب.

گفتند ( ... اونجه نی، به ششدرک برو. ...) پرسیدم رفیق قیوم با من چیکار دارد؟.

هدایت دادند: ( ...ده موتر مه برو داندروازه که رسیدی بگو مه عثمان هستم پیش رفیق قیوم آمدیم...). سراسیمه و پریشان توسط موتر اتمر صاحب رفتم. در ششدرک از موتر پیاده شدم.

مانند همان داستان تخیلی که در باور نه میگنجد، خودم تنها و با پایخود و از یمنِ باور اداره و همکاران به سوی تقدیر رفتم. دهن دروازه اطلاع دادم که من عثمان نام دارم و نزد رفیق قیوم آمده ام.

مؤظفین امنیتی تلفنی اینًجا و آنجا تماس گرفتند که من نه میدانستم. بعد گفتند چند دقیقه منتظر باشم. هر قدر شجاع هم باشی چنان حالت دشوار گذر است.

چند دقیقهی کوتاه نهگذشته بود که دیدم از داخل سه تن سرباز مسلح به سوی درب ورودی

میآیند و یک کارمند با لباس ملکی همراه شان است. در کمال شگفتی شنیدم که پرسیدند (... عثمان خان کدام اس...؟ ) هم من و هم مؤظفین محترم امنیتی یک جا پاسخ دادیم. من را به داخل خواستند و راست و چپ و عقب راهرو را گرفتند و من در میان شان. از همکاری که آمده بودند پرسیدم، من به پای خود آمدم. اگر لازم می بود از ادارهی خود ما تحتنظارت میآوردنم، شما چرا چنین کردید، آن هم داخل محوطه؟ بامحبت گفتند که هدایت برای ما همین است.

وقتی داخل دفتر شدیم، ناوقت شب بود. دوستان لطف کرده غذا آوردند. طرف راست دروازهی دفتر پشت سر یک میز نشسته و شروع به نان خوردن کردم. فرصت کوتاهی دست داد، از درب باز دفتر، دهلیز و دفتر مقابل را دیدم. متوجه شدم که عارفشهید و ادریس برادرش، انجنیر صاحب منیر و حسین منگل را هم آورده بودند یا مانند من به فریب با پای خود شان روان شان کرده بودند. اما بعد ها دانستیم که شخص آقای محفوظ به شرکت ساختمانی هندوکش مرتبط تشکیلات امنیتملی رفته و کارهای خودسری انجام داده بوده و گرفتاری های دیگران پیشا من هم توسط خود جنرال محفوظ گرفته شده بود. در همان بیپرسوپالی ذهن من به یادآورد که ماجرا مربوط خانه وادهی ژنرال محفوظ بود. دوباره به نان خوردن شروع کردم.

پس از اندکی به من اطلاع دادند که ماندنی یعنی زندانی شدم. کاری از دست من پوره نهبود و در تهکاب همان دفتر که سلول زندانی ها بود، بردند ما. به طور معمول آنجاها برای زندانیانسیاسی است تا معرفی شان به دادستانی.

پرسیدم رفیق قیوم کجاستند؟ گفتند جایی هستند و بر میگردند و ماجرا چنان بود. همهی ما شکار تیر تَوَهم و بیباوری ژنرال صاحب محفوظ شدیم که نسبت به خانهواده اش داشت. من به پاس حرمت به حریم خصوصی شان و اخلاق، فراتر از این نه می روم. و به تکرار میگویم که فقط دچار سوءتفاهم شده و عقده گرفته بودند. چهگونه آدمیت است که در زندهگی مشترکمان دارای بدترین عمل یعنی بی باور باشیم؟

من در دور دوم زندانی شدنام وقتی متن هدایت آراسته به امضای حالا شادروان دکتر نجیبالله را دیدم و خواندم، سراپا اتهام بود. مصمم شدم تا در فرصت مناسب به دفاع از خودم بپردازم. چون هدایت بر خلاف دلیل دور اول زندانی شدن من بود که درگذشته خواندید.

بازی سرنوشت همین است. ما به زندان و میدان های نبرد فرستاده شدیم.

عارف را سرباز ساختند و بسیار زود بهگونهی مرموزی شهید شد، ادریس و من به سربازی اجباری فرستاده شدیم. از انجنیر صاحب منیر و نثار احمد تا حال اطلاع نه دارم. حسین منگل رها شد و به محترم آصف فروزان که شامل پلان توطئهی ژنرال محفوظ بود دسترسی نهیافتند و مطابق گفتار عام ما و شما، زور دسیسهاش نهرسید.

آن رخ دیگر سرنوشت!

همکاران عزیز دیروز ما بالوپر گستردند، محمد حنیف اتمر که حالا یکی از ستون های تصمیم گیری کشور است و میررحمان رحمانی سکاندار رهبری مجلس نماینده گان. محترم سیدکاظم رئیس اداره تا پلهی معینیت وزارت امور کشور ( داخله ) و محترم غلام علیاتمر هم در جایگاه ریاست اداره تشریف بردند و همانگونه دیگران...

 

قسمت هشتم

آقای قیوم هم مانند ژنرال محفوظ غرق بیباوری خانهوادهگی بود.

درصدی مطلق و بلند از جناح پرچم محافظهکاران و خودهراسان بودند.

در مدت زمان سپری کردن دور دوم زندان باوجود محدودیتها معلوماتی برای منرسید که حوادث قبل از رسیدن ژنرال محفوظ به مقام ریاست امورسیاسی را تائید میکرد.

او بلافاصله پس از مقرری شتابزده به طرف دستگاه ساختمانی هندوکش میرود و مانند گشتاپو های هیتلر دیوانهوار به جستوجو در محیط و ماحول دستگاه میپردازد تا به زعم خودش مدارکی دال بر ثبوت ادعای خود برضد عارف کابلزاد بیابد. بدون آنکه درک کند در کدام موقعیت قرار دارد و چرا چیزی را که اصلن وجود نه داشت جنبهی حیثیتی بدهد؟ و به اصطلاح عام جار بزند و دامن خود را بالایخود بلند کند.

وقتی در تجسس خود ناکام می ماند و مدرکی علیه عارف به دست نهمی آورد، فقط چند شییشه ی ( بوتل ) خالی و کهنه ی مشروب را در محوطهی دفتر هندوکش مییابد و معلوم هم نهبود که شاید کار خود او بوده باشد. و به همان دلیل عارف و منیر را با خود میبرد. همان بردن آنها بود که عارف هرگز بر نه گشت و مادرش تنها با خواهران قدونیم قدش و ادریس بیسرنوشت و در بند ژنرال محفوظ دیده به راه ماندند تا آن که جسد بیروح شهید شدهی عارف را به درب دروازه

میبرند. مادر و خواهران تنها که پدر را هم گاهتر از دست داده بودند و پسر کودک عارف ( آرش ) ما که الحمدالله به همت مادر بزرگ و عمه های فداکارش حالا جوان رشید و برومندی است، بساط ماتم شهادت عارف را در محلهی مسکونی وزیرمحمد اکبرخان میگسترانند.

و ژنرال محفوظ با آن روایت تلخ، عقده و بغض بی اعتمادی نسبت به خانهواده اش را شکست تا با مجازات چند تن بیگناه و بیواسطه و بیرابطه و بیپشتوانه تا سرحد بازی

با حیات شان حداقل حٰکم وجدانپلید خود را مدنظر نهگیرد.

نه میشود وقتی به خودیهایت بیباور بودی، دیگران را قربانی کنی. کسی آرام نه مینشیند تا مگر مانند عارف بکشیدش و یا مانند انجنیر صاحب منیر تا امروز بی درک اش بسازی و مانند ما به جرم نا کرده و بیخبر سرنوشت او را برباد کنی.

من. چون از اصل ماجرا که فقط جزء یک سؤ تفاهمی پیش آقای ژنرال محفوظ نهبود، آگاه بودم و با روابط بسیار برادرانهیی که داشتیم عارف و ادریس ماجرا را برای من تعریف کرده بودند، از یورش ژنرال محفوظ به دفتر هندوکش در دور دوم زندان آگاه شدم و داستان خفته در ذهنم پیش چشمان من رخ نماییکرد. وقتی ژنرال محفوظ آن دو تن و دیگران را به جرم گناهی که نهکرده و نه خبر دارند با خود می برد، عمدی زمزمههای کذبی از ارتباط آن ها با عثمان لڼدۍ پخش میشود، که من باشم.

بعدها دانستم که در دوران ریاست او به یکی از ریاست ها، از آقای طارق خواهان همکاری شده بود و طارقخان درخواست ژنرال محفوظ را به دلیل یک ادعای محض رد کرده بودند. من خودم نه می دانم که مراجعهی ژنرال محفوظ به رفیق طارق حقیقت است یا خیر؟

بعدها طوری شد که به اساس روایتی ژنرال محفوظ توسط همسر (دوم) روسیاش حمایت شده و برق آسا و بدون انتظار یک باره به مقام ریاست امورسیاسی رسید و در مسند بالاتر از آقای طارق قرار گرفت.

برای من که دوران دوم زندان را سپری میکردم، سوال دیگری هم پیدا شد که آقای ژنرال محفوظ از کجا و چیگونه دردِ هممانند دردِ خودش را در وجود اقای قیوم از کادر و پرسنل کشف کرد و دانست؟ و او را بی هیچ ربطی به ریاست گروه پرسش برگزید. در حالیکه آن همه را باید ادارهی زیر رهبری آقای طارق انجام میداد.

کسی هم از ژنرال محفوظ نهپرسید که آقا تو رئیس امور سیاسی هستی. دلیل دلگرمی

انتقام جویانهی تو مانند نفسکشیدن شب و روز دنبال کردن ماجرای جبری که آفریدی و

ربطی هم به تو نهدارد در چیاست؟

چرا باید پاکترین و کاردانترین کادرهای نظام را محکوم به حکم دادگاه صحرایی کنی؟

اما من نزدخود مصمم بودم که اگر خدا بخواهد و حیات باقی باشد، ژنرال صاحب محفوظ را به دادگاه سیاسی حزب که همانا کمیسیون مرکزی کنترل و تفتیش حزب به ریاست محترم عبدالرشید آرین و معاونیت مرحوم عزیز مجیدزاده و عضویت تعداد زیادی از کادرهای برجسته ی حزب مانند محترمان انور مشهور به چنگیز و عارف صخره و دیگران بود میکشانم و از خودرفع اتهام کرده و اعادهی حیثیت میکنم. با آن که پس از یک دیدار با جناب سیدکاظم خاموشانه

مصمم به ترک حزب شدم. اما آن حکم مزین به امضای شادروان دکتر نجیب با آن متن زننده، عزم من را به روش دیگر عوض کرد و منتظر فرصت بودم.

در آن روز های سرد زمستانی و زندان به من اطلاع دادند تا برای تصفیهی حسابها و رفع مسئولیت احتمالی در ادارات، تحتِ نظرِ افرادِ مسلح علموخبرِ خود را بهدست بیاورم. ( سندی که کارکنان دولت در زمان تبدیلی یا بازنشسته شدن و یا هم مانند ما منفک شدن ) باید ترتیبکنند.

به روز موعود آقای غلامحسین حضرتی با چند سرباز شان و برحسب هدایتی که داشتند، من را دوباره دستبند زده و به اداره بردند. متأسفانه آنبار کارِ درستی نهکردند. هرچند رویهی خوب داشتند. دستبند زدن یک همکار دیروز شان آن هم در داخل محوطهی صدارت که پشه از فضای آن عبور کرده نهمیتوانست و در موجودیت چهار سرباز مسلح از لحاظ انسانی و اخلاقی کار خوبی نه بود و حتا جزء وظیفهی شان هم نهمیشد.

داخل محوطهی ادارهی قبلی شدیم، دیدم در گوشهیی عبدالرزاق حریف یا عربف که تا امروز نه دانستم تخلص شان کدام است؟ همچو ناظر بدکردار و بدبرخورد ایستاده بودند. در اول عادی فکر کردم و بعد دیدم که همچنان ایستاده است و من را زیر ذرهبین خود دارد. فهمیدم که از بردن من گاه آگاه بوده اند.

ایشان از ولایت پروان و منشی کمیتهی حزبی ادارهی ما و تاگلو غرق در غرورکاذب و عقده و بی سوادی سیاسی حتا اداری بوده و گاهی زمین خدا را منت میگذاشت که بالای او پا میگذارد.آقا

میخواستند هم منشی باشند و هم رئیس و هم معاون و هم کارمند و بی علاقه هم نهبودند که در پست تحویل دار ( معتمد ) هم خودشان کار کنند. درست مثل و مانند امروز غنی.

اختلاف من با ایشان در یک جلسهی عمومی تصمیمگیری ارتقای اعضای آزمایشی حزب به عضویت اصلی بیشتر بروز کرده و بر روابط ما که چندان خوب هم نهبود اثرات مستقیم منفی گذاشت.

مقایسه کنید، من یک کارمندعادی بیصلاحیتی که به هیچ عنوانی با ایشان رقابت نه میتوانستم مگر در کار و صراحت لهجه.

منشی کمیتهی بزرگ حزبی بر ضد یک عضو عادی حزب تبر ریشهبراندازی برداشته بود.

در جلسهی حزبی تعداد واجد شرایطِ گذر از آزمون جلسهی عمومی برای ارتقاء به عضویت اصلی معرفی میشدند تا اگر از آن گذرگاه مؤفق به عبور شوند.

رفیق عبدالجبار کارگر، با قدمتوسط و اندام ضعیف تر از من، اما مصمم به گذر از آزمون در

اتاق بزرگجلسه مقابل بیشتر از شصت نفر ایستادند.

آقای عبدالجبار کارگر یکباره و بیمهابا گفتند:

( ...رفقا هر سوالی که دارین سوال کنین بیغم سوال کنین..).

کسی پرسید که باید از کدام نوع سوالات مطرح کنند؟

رفیق عبدالجبار کارگر جواب دادند ( ... دل تان از فلسفه از تاریخ از دیالتیک هر چی می خایین سوال کنین..)

هم زمان نام بردن رفیق عبدالجبار کارگر از فلسفه و به دنبال آن دیالتیک ( دیالکتیک ) همه

غیرارادی خندیدیم و من کمی بیشتر.

در دلخود گفتم عجب پاکدلانی دارد این حزب که کسی قدر شان را نه میداند.او عاشق همین سیاست و راه خود است و باکی هم نهدارد که چی میگوید و چی میشود؟

در ردیف دوم من و رفقای دیگری از جمله محترم عبدالسمیع از کادر های ورزیده و آگاه حزب و عضو گروه امنیتی شادروان دکتر نجیب الله

نشسته بودیم. حزبی هایی که اگر حالا به خاطر ملحوظاتی عضویت شان را انکار نهکنند، به دیزاین اتاق های جلسات حزبی یا تالار های حزبی بلد اند.

در فرود آمدهگی عمدی قسمت بالایی ستیز تالار عکسهایی از مارکس و انکلس و لینن نصب شده بود. آقای سمیع که از لحن شان معلوم بود کمی شوخی داشتند و کمی از بلند پروازی رفیقکارگر ناخشنود بود پرسید.

(...بالای سرت ای سه تا عکسه می بینی)؟ رفیق جبار گردن را کمی بیرون کشید و به طرف بالا ی سر خود عکس را دید و کمی پس رفت و گفت (... بلی دیدم بگو سوالته...) سمیع پرسید: ( ... ای جریان های دموکراتیک سیاسی دنیا که زیر نظرات ای سه نفر پیدا شدن بابودن و نهبودن شان چیحال میداشته باشند..؟ ) آن سوال در حقیقت دو جنبه داشت سیاسی و ذهنی.

جواب رفیق عبدالجبار کارگر بسیار جالب بود.

جواب دادند.

( ... رفیق سمیع اکه هر سه شان باشه خو خوب اگه نی یکی شان هم که زنده باشن کار میشه ری نه زن..). هنوز محترم جبار گپ هایش را ختم نه کرده بود که برخلاف مقررات جلسه، کسی نه توانست جلو خنده ی خود را بگیرد.

دلیل خنده هم آن بود که آن سه نفر سالها پیش مرده بودند و رفیق عبدالجبار کارگر که فکر می کرد هر سه تن آنها زنده هستند و چنان جواب گفت.

آقای رزاق همه را به آرامش و حفظ نظم جلسه دعوت کرد. خوب، جوانی بود و تجربهها هم جوان. من بیشتر خندیدم حتا پس از خاموشی حاضران. آن

خندهی من سبب شد که در محضر همه مورد عتاب و خشم اقای رزاق قرار بگیرم.

به ناگاه روحیهی جلسه را تغییر داد و من را متهم به ریشخندزدن به جلسه و خودش کرد و خواست جلسه همانجا در مورد مجازات من تصمیم بگیرد. هرقدر عذر آوردم که همه خندیدند و من کمی بیشتر، کارگر نیافتاد. وقتی که دیگر میخواست بیشتر با آبروی ما بازی کند، به قول ترامپ گزینهی ماشه را فعال کردم و خوشبختانه کارگر افتاد و به وساطت رفیق عبدالروف منشی شعبهوی مرکز و مخالفت حاضرین با طرح رزاقخان از شر شرور رها شدم و قرار شد برای کمتر از دو دقیقه دلیل خندهی زیاد را توضیح بدهم تا توجیه رزاقخان دفع شود.

بلند شدم و گفتم همهی ما رفیق کارگر را میشناسیم. طرح این سوال از او کار درستی نه بود. دیدیم که با جواب شان همه چیز خراب شده و به گردن من افتاد.

ادامه دادم، متأسفانه رفیق جبار تا حال نه میداند که اول این سه نفر سال ها پیش مرده اند و غیر از خدا همه مخلوقات میمیرند.

با آن که گناهی نه داشتم به خاطر جر و بحثی که رفیق رزاق آن را جنبهی شخصی داده بود و در نتیجه وقت زیاد تلف شد عذرخواهی کردم.

متأسفانه رفیق جبار رای نیاورد و دیگران ارتقاء کردند و جلسه ختم شد.

بی پرده باید بگویم که 90 درصدجناح پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان با وجود داشتن برتریهای روشنفکری و آگاهی و مطالعه و ورود به سیاست و کیاست بلند، چند تا از بدبخت ترین و جبون ترین روش های شان را داشتند و آن محافظه کاری و از خودهراسی و حتا حسادت های روشنفکری بود زیر نام تربیت حزبی. اما در جناح خلق به ندرت چنان ترس حاکم بود.

ادامه دارد

این جوان تنها پسر عارف شهید است که توطئهی ژنرال محفوظ او را یتیم ساخت.

الحمدالله که حالا جوان رشید و برومندی بار آمده است.

 

 

روایات زندهگی من

بریژنف هراسی در دههی شصت

بخش نهم

در بخش هشتم روی داد جلسه عمومی حزبی را خدمت شما توضیح دادم.

آقای رزاق از آنجا با منی که فقط یک کارمندعادی بودم حریفی را شروع کردند.

از فردای آن جلسه رفتوآمد های رزاق خان به دفتر رئیس ادارهی ما زیاد شد.

هرچند مجاز بودند که بدون گرفتن وقت یا انتظار هرزمانی که اراده میکردند میتوانستند رئیس اداره را ببینند. به دلیل موقعیت حزبی سیاسی شان و هم رعایت خاطر وطنداری شان که هر دو از استان پروان عزیز ما (ماتم و ویرانه سرای امروز) بودند.

به هرحال باید از فیلتر دفتر ما عبور میکردند. چون رفتن نزدیک رئیس اداره از تنها درب ورودی

لا بهلای دفتر ما ( سکرتریت ) میسر بود.

هر بار که تشریف می آوردند، با چهرهی عبوسی نسبت به من نگاههای فاتحانه کرده و بدون قبول سلام من داخل میشدند. گویی از نبرد فتحالفتوح برگشته بودند.

طبیعت انسانی و وطنی همهی ما و شما هم همین است که هرقدر ناتوان هم باشیم سرتسلیم فرود نه میآوریم.

من احساس کردم منشی صاحب بهگفتارِعام برای قبرکندنِ من پا لچ کرده.

و داستان محافظه کاری جناب محترم رئیس ما را کهخواندید.

پس از رفتوآمد های زیادِایشان، به اطلاعاتی دستیافتم که من باید از جنابِ رزاق عذرخواهی کنم.

من بیچارهی بیگناه و بیواسطه پیش خود فکر کردم که بیگمان تفاوت مبارزهی من با آقای رزاق نه از لحاظ عمر که ایشان کهنسال بودند، بلکه به لحاظ کار و فعالیت عملی در دوران اختفا تا انتهای پیروزی بیشتر بوده و نهشاید برابر یک شب بیداری و خستهگی روحی جسمی من از شبوروز های خطرناک نزدیکی با مرگ توسط جوخههای اعدام حفیظالله امین، برای حزب کاریکردهباشند. تا صبح پیروزی حزب، و به دستور استادِ من حضرت حالا باتخلص امیری، آنقدر شبنامه نوشتم و پخش کردم که گوشت انگشت وسط دست راست من واقعا به استخوان رسیده بود. و جالبتر از همه پخش آنها در هرمنزلی از دوستان که میرفتم یک کاپی از شبنامهی دستنویس را زیردوشک شان

میگذاشتم. البته این کار را همه میکردند. من فقط داستان خود را روایت میکنم

دو تا صحنهی جالب از آن دوران را برای تان بازگو میکنم و بعد به روایت شاهکاری های آقای رزاق بر میگردم.

در صنف دهم اجتماعیات لیسهی عالیحبیبیه به قول دروغ گویان کفتان صنف بودم، سرمعلم ما استادِ محترم محمداسماعیل خان یک کلیدِ سرمعلمیت را برای من دادهبودندتا حاضریها و کتابچه های موسوم به ترقیتعلیم را بگذارم و پسا درس از دفتر مراقبت کنم تا پیام های کسانی را که مراجعه میکنند خدمت سرمعلم صاحب محترم ما برسانم. من با استفاده از همان فرصت شبنامه ها را داخل صفحات حاضریها و ترقیتعلیمها و گاهی در تشنابهای عمومی پخش میکردم.

روزی استاد گرامی اسماعیل خان من را با مهربانی پرسیدند: ( ... لڼدۍ بهخیالم کلی سر معلمیته به کس دگام میتی؟ اتفاقاً سرمعلمیت در طبقهی آخرین مکتب بود عرضکردم: نی استاد، کلی پیش خودم اس دگه کسه نهدادیم فرمودند:... ده بین حاضریها و ترقی تعلیمها شبنامه پخش میکنن. فکرته بگی که کسی دگه اینجه داخل نه شه از پیشت..) دانستم که خدا را شکر بالای من شک نهکرده اند. اما یک پرسش تا حالا در ذهن من دوران دارد که چرا؟ نهخواستند خط شب نامه ها را با خط شاگردان مقایسه کنند کار مشکلی هم نهبود. آن هم که استادبزرگواری مانند سعدالله خان رضایی با قدرت زیادی اما با مناعت و بزرگی مدیریتعمومیلیسه را عهدهدار بودند.

مورد دوم روز های عید بود، با پدر مرحومم به خانه های دوستان میرفتیم. پدر بیخبر که وظیفهی من پخش شبنامهها بود.

در علاوالدین پائین مقابل سفارتروسیه منزلی از دوستان خوبِ مامایم قرار داشت که عبدالله نظام نام داشتند و خدا مغفرت شان کند، زن و شوهر آدمهای مهربانی بودند. من آهسته یک کاپی شب نامه را زیر دوشک اتاق پذیرایی شان که در منزل اول قصر لوکس شان قرار داشت گذاشتم.

بزرگها سرگرم گفتوگو بودند که کاکای مرحومم محترم عبدالله نظام به پدر مرحوم من داستان همسایهها را کرده و گفتند همسایهی دست راست ما عبدالحکیم خان مژده هستند و به قول خود شان سیاست باز.

من که این حرف را شنیدم تصمیم گرفتم هرطوری شده یک کاپی شبنامه را در منزل مژده صاحب بیاندارم.

به بهانهًی بیرون رفتن از اتاق پذیرایی خارج شده بیرونِکوچه پریدم. یک کاپی شبنامه را در زیر درب ورودی منزل مژده صاحب گذاشتم که فقط نامی از ایشان را شنیدم.. به این نتیجه رسیده بودم چون ایشان اهل سیاست اند، بهتر درک میکنند. اما نهدانسته بودم که در حمایت از حزب اسلامی فعال هستند.

به هرحال آن روز گذشت و چند روز بعد آن کاکای مرحوم ما با فامیل محترم شان در موتر لوکس اوپل جدید و به رانندهگی محترم رلمی فرزند شان به منزل مامای محترم من در دهمزنگ کابل تشریف آوردند. به محض دیدن من خندیدند و گفتند: ( ... بچیم ده خانی ما خو شب نامه انداختی ده خانی همسایی ما چرا انداختی؟ ). گفتم کاکا جان مه یک متعلم آدم هستم مره به شبنامه چی؟ با لبخند ملیحی فرمودند: (... بچیم درس بخوان به سیاست بازی وخت داری....)

تصادف روزگار چنان آمد که من پس از سال ها توانستم به اساس تقاضای کاکای مرحومم، خدمت کوچکی برای فامیل محترم عبدالحکیم مژده، پدر شهید وحید مژده انجام بدهم. هر چند تا امروز نه می شناسم شان.

هر دو فامیل محترم مانند هزار ها فامیل دیگر داغدار شدند.

اسدالله نظام پسر ارشد و جوان آراستهی خلقت خدا که خلبان بودند در حادثهی سقوط هواپیمای شان به شهادت رسیدند و راکت های حکمتیار منزل شان را ویران و دختر جوان شان را به شهادت رساند.

عبدالوحید مژده را همانهایی به شهادت رساندند که آقای عبدالحکیم مژده و بعد خود وحید مژده به خاطر شان مبارزه کردند و به روایت فامیل محترم نظام صاحب، عمری را در زندان گذشتاندند.

با این خاطرات که همزمان ذهن من را می آزردند، تصمیم گرفتم که به هیچ صورتی از رزاق حریف یا عریف معذرتخواهی نهکنم و نهکردم. دلیلی هم نهبود. هر دوی ما عضو یک حزب سیاسی با حق آرای مساوی بودیم و موضوع مربوط همان جلسه بود که اصرار کردم گپ عمدی نه بودو همان جا ختم شد.

معذرتخواهی نهکردم.

دفتر کاری ما که محترم عبدالله نورستانی مدیریت آن را داشتند طوری بود که فقط مانند اسپگادی مقابل چشمان خودرا میدیدیم و از ماجرا های بیرون تا اطلاع نه میدادند یا بیرون نه میرفتیم خبر نه میشدیم.

خبر عصبیت رفیق رزاق که بالای من داشتند، همهگیر شده و کسی بیخبر نهبود.

کاکا جمیل اصل کوچی و کارگر باشندهی ولایت لغمان آدم مهربانی بودند و از حاصلات برنج سالانهی شان به قیمت مناسبی برای من میفروختند.

ایشان در دفتر معاونیت اول اداره کار میکردند که اتمر صاحب آن را رهبری مینمودند.

چندروز بعدِ خودداری من از عذرخواهی، کاکاجمیل کارگر نزد من آمدند و با لحنِ بیساخت اما دل سوزانه به من گفتند: (... همی مردکه که کَی تو جِنجال داره هر روز دفتر ویکتور مشاور میره...) دفتر های ایشان مقابلهم بود.

من دانستم که آقای رزاق برای بازکردن عقده و کرسینشاندن تصمیم خود در مورد مجازات من دست به دامان مشاورروسی شده اند.

با دریغ که اکثریت ارکان رهبریوکشوری ما از حدِاقل نزدیک به سهصدسال همیشه تابع قوانین حاکم متجاوزان و کشورگشایان زیر نام مشاور و کاردار و نماینده به کرسینشینی ادامه دادند که در حقیقت آمرین همهی آنها بوده اند.

بریژنف هراسی از رأس تا قاعده و مشاور هراسی در همه سطوح به وفور دیده میشد. اما انصاف را نه باید فراموش کرد که به اندازهی ترامپ هراسی و آمریکایی هراسی امروز هرگز نهبود که رئیس جمهور کشور هرچند دستنشانده اما مانند غنی بردهگونه و در محضر عام و در کشور خود تحقیر و در حدِ یک سرباز عادی از جانب همتای خارجی و بادار خود نزول شخصیت و مقام داده شود. در دههی شصت برندهی میدان برخی از کسانی بودند که مانند امروز غنی، حمدالله محب و خلیل زاد حلقهی وصل غلامی به انگشت یعنی همسر روس میداشتند و یا سند جاسوسی و بردهگی علیه وطن خود را به اجانب امضا میکردند.

من طیدوران کار و ارتباطات گستردهی که داشتم در همه ادارات دولتی فقط چهار نفر را دیدم که در آن زمان مردانه علیه مشاور ایستادند و نا گفته های خود را گفتند.

اول_ حاجی محمد مرحوم از استان پروان که داستان گفتار او را برای ویکتور، خدمت شما نوشتم.

دوم_ جبار کارگر که از صفای باطن اما ناآگانه در جلسهی عمومی جواب گفت.

سوم_ دگروال صاحب عبدالرحمان قوماندان قطعه ی ۱۳۱ استحکام فرقهی ۸ اردو که انشاءالله داستان آن را در زمانش روایت میکنم.

چهارم_ جنرال مرحوم محمدآصف شور. که در ستهکندو مسیر ولایت خوست و در حضور داشت خودم مشاورش را به یک پیسه کرد. (... تفسیر بعد ها می آید...)

در مورد آقای سید محمدگلابزوی هم گپوگفتهایی وجودداشتند اما من باور نهدارم و نهدیده ام.

شاید بوده باشند کسانی که در آن زمان ایستاده گی کرده باشند.

از این قماش غنی گونه رهبر نماها در تاریخ کم نهداریم.

حدس من درست از آب در آمد.

یک روز کاکا خرمدل از دفتر دنبال کاریْ بیرون رفتند. وقتی برگشتند، دیدم حال شان خوب نیست و عصبیت از چشم ها و رخسار شان خوانده میشد. گفتم خیریت اس؟ چرا اعصابت خراب اس؟

گفتند: (... برو که او اوروس پدرلعنت کارِت داره..). گفتم کدامش؟ گفت: (... همو خَرِ کتیش ویکتور اس چی بلای خداس....)

هیچ دلیلی نهبود تا خودم را قناعت بدهم که چرا باید بدون کار رسمی مشاور کلان اداره یک کارمند عادی دفتر را کار داشته باشد.

دفتر ویکتور در مجاورت اتاق خواب رئیس ادارهی ما بود. اما برای رفتن به آنجا باید یک دورِ کامل بیرون از دفتر را طی طریق میکردید.

رفتم که پاول و ویکتور نشسته اند. با من سلامعلیکی کردند.

هراس من از آن بود تا احضار من به سخنان گذشتهی حاجیمحمد مرحوم وابسته نه باشد که برای ویکتور گفته بود و شما در گذشته خواندید.

دیدم برعکسِ تصورِ من، برخوردشان عادی و حتا صمیمیتر بود.

پرسیدم کاکا خرمدل گفت شما مره کار داشتید.

بعد از آن که پاول سخنان من را ترجمه کرد.

ویکتور چیزهایی گفت. پاول ترجمهی آن را برای من کرد. و خود پاول هم قبلن از خلقی و پرچمی بودن من پرسیده بود.

وقتی پاول سخنان ویکتور را ترجمه کرد و پرسید که (...منشأ طبقاتی تو چیست؟).

مات و مبهوت شدم و بسیار خندهدار هم بود. به خنده گفتم پدرم صاحب سرمایههای زیادی است و در افغانستان پول زیادی دارد.

با مکث کوتاه پس از ترجمهی سخنان من. به ویکتور گفتم من پسر یک کسبه کار عادی هستم.

پدرم دکان بوتدوری و بکسسازی داشت در کارتهی پروان کابل که بعدها یکی از شاگرداناش دکان را دزدید و دولت وقت بهجای باز پرس از دزد که نزد شان حبس بود، پدرم را فشار میداد و قصهیی که پدرم میکنه اگر آقای مُنجم ابراهیم کندهاری مداخله نه میکردند، به جای گلحسنِ دزد، پدرم را به نام مفتری ( افتراء کننده ) حبس میکردند که هم دکان و سرمایهی غریبانهاش را از دست داده و هم از بیدادو ستم ادارات باید به عوض دزد حبس هم میشد. بعد از آن پدرم به حال نیامدند و هرطرفی به شاگردی رفتند و من هم همراه شان بودم. غیر از ایران که چند بار رفتند.

(...آن زمان هم پدرکم به ایران رفته بودند. که مرگ فرزند نوجوان خود را هم نهدیدند، چطوری که من جنازهی شان را نه دیدم.

،، فدای زحمتهای پدرکم شوم الهی...)

پاول سخنان من را ترجمه کرد.

ویکتور سوالی نمود که فقط تنها در حدِسوال باقی ماند.

پاول ترجمه کرد که درس دینی ده کجا خواندی؟

زنگ خطر جریان جلسهی عمومی ذهن من را هشدار داد.

تا جواب بدهم، ویکتور به پاول چیزی گفت.

پاول ترجمه کرد که (...ضرورت به جواب دادن نیس و رفیق ویکتور از طرح این سوال معذرت

میخواهد...). سکوت کوتاه اما معناداری بین هر سه ما برقرار شد.

من بیدرنگ دانستم، که آقای رزاق به پابوسی ویکتور برای شِکوَه از من رفته و عذر ها آورده است.

این یک حقیقت تلخ دیروز و امروز کشور ما بود و است که برخی از سیاسیون برای رسیدن به کرسی و مقام و اهداف خود مانند یک برده و غلام جنسی و نقدی و تضرع دست به دامان مشاور خارجی می شوند.

سکوت یکباره پس شکست و ویکتور پرسید: ( ...چرا. یگان نفر اینجا بر ضد تو هستند؟ و از من تعریف و توصیف های حق و ناحق کرده، به عنوان مثال ( کشف کلید پروژهی سرقت پشتونمارکیت واقع فروشگاه بزرگ افغان را که در آن زمان صورتگرفتهبود و متأسفانه سرنخ تعقیب عاملینِ سرقت، ما را دوباره به ادارهی خود ما کشاند) یادکرد.

و توصیه نمود که با این ها گذاره کن.

به هیچصورت نهگفت که چی کسی از من شاکی است؟ اما من میدانستم.

حالا نزد خود فکر کنید که برخیًها تا کجا افول شخصیتی میکنند و برخیها برای حفظ مقام خود شان همه را نادیدهگرفته و نهمیپرسند تا چرا در موجودیت رئیس و رهبری اداره و خود آقای رزاق که هم عضو آن بود، از یک کارمندعادی و هموطن و همسیاست و همکار عادی و بیصلاحیت خود شکوه کند؟

به هر حال ویکتور نیکولایویچ گفت تشکر گپ های ما ختم است.

من هم بر آمدم.

دیدم اکبر شهید که آنگاه مسئول تشکیلات حزبی و برادر ارشد محمد افضل و عبدالوحید همکاران ما که الحمدالله حالا حیات دارند، پیشروی من آمدند.

خلاف انتظار و توقع عین پرسش هایی را از من کردند که گویی از قبل ترتیب و دو یا چندکاپی شده باشد.

جالب این که شهیذ اکبر هم بهمن توصیهی گذشت و حوصله را کرده و عین گپ ویکتور را تکرار کردند که چرا این مردم ترا نه میگذارند؟

اینجا بود که دانستم حوداثی علیه من بیچاره در شُرفوقوع اند.

پرسشها و مشاوره های هر سه نفر, هرچند غیرمستقیم، ولی بازهم می

رسانیدند که من باید از آقای رزاق بابت گناهی که نهکردهام معذرتخواهی کنم.

اما غرور و شرف انسانی برای من این اجازه را نهمیداد.

فکر کردم که منی بیگناه، بیواسطه، یک کارمند عادی و یک حزبی خود شان را چرا این همه می رنجانند؟

دفتر برگشتم و بر سبیل عادت که چای سیاه و زیاد مینوشم، مصروف چای نوشیدن شدم.

وقوع هرتصمیمی بهخاطر خودرا انتظار داشتم.

چند روزی از این همه گذشت و رزاقخان هم بهً دفتر رئیسصاحب نیامدند.

شام یک روز رئیس صاحب اداره با فشاردادن دکمهی زنگسرمیزی شان، زنگخطری که سرنوشت من را نشانه میگرفت را به صدا درآوردند.

فکر میکردم هدایت دیگریدارند، اما فرمودند: ( ... بشی ده چوکی... )

وقتی نشستم، فرمودند: ( ... بگو ده کدام دفتر خوش هستی که همونجه روانت کنم؟). من که بسیار از این محافظهکاری خفت بارِ شان عصبی شدم، گفتم هرجایی که رزاقخان گفته همونجه میروم.

گفتند خودت بگو. گفتم دفتر قبلی خودم.

قبول کردند. قبل از برآمدن آخرین شب کار در دفتر شان، تقاضا کردم تا به آقای اسحاق توخی تلفن کنند که موافقت خروج پاسپورت یکی از دوستانم را خلاص کند و این کار را کردند. ممنون شان.

چنین بود دست به دامن شدن مشاوران. چنانی که حالا غنی و زیردستان او در مورد همه کشور میکنند. آن زمان بریژنف هراسی بود و مشاور هراسی همچنان. مشاور چنان زیادبود که یک نلدوان هم مشاور داشت. نام آنها و اینها مشاور بود. اما در حقیقت گردانندهگان سیاست و آمرین مقامات محلی بودند و هستند.

 

به هدایت ژنرال محفوظ من را هم به دام مرگ فرستادند

هشدار های زنده گی من!

بخش دهم

در بخش نهم خواندید که آخرکار همه بهشمول مشاور و هدایت او به نفع آقای رزاق تصمیم رئیس صاحب اداره اتخاذ و من جای دیگری گماشته شدم. مداخله و شاید تضرع بیش از حدِ آقای رزاق برای مشاور که بیشتر از همه صلاحیت داشت در آن تصمیم کاملاً ملموس بود.

وقتی برای ترتیب علموخبر زیر ذرهبین پاسبانان مسلح وارد اداره شدم و ماجرایی که خواندید را دیدم, به آغاز طیمراحل قانونی علم و خبر اقدام کردم.

باید به همه ادارات زیر مجموعهی ریاست مربوط سری میزدم و از عدم مسئولیت خود اطمینان رسمی میگرفتم و درعین حال با همکاران گرامی خود خداحافظی می کردم.

در چهار دفتر با چهار برخورد برخورد مواجه شدم.

۱ _ دفتر معاون سیاسی آقای نورانشاه سنگر شوهر همشیرهی شادروان داکتر نجیب که بهجای محترم دکتر کریمزاده مقرر شده بودند. نه میدانم حالا کجا تشریف دارند؟

ضمن امضاء کردن علموخبر گفتند: (... رفیق عثمان می:فامی که مَه خُو نَو آمدیم ولی یک گپه دهباری تو نه فامیدم...)

 پرسیدم کدام گپ؟

گفتند: (... از روزی که تو به بارِدوم بندی شدی کُلَهگٍی زن و مرد ( وِشووای، اصطلاح عام مردم)

میکنن که چرا علیه عثمان نجیب ظلم شده؟ ولی هیچکس یک حرکت دستهجمعی نهکد که به مام دستآویز میشد و از تو دفاع میکدیم....)

من گفتم خوب، هر کس مجبوریت خود ره داره. امضای شان را کردند و برآمدیم.

۲ _ معتمد جنسی محترم بسماللهخان که اصلاً از ولایت میدانوردک بودند و آدم خوشبرخورد و صمیمی و رفیق شخصی من. کتاب های خود را مرور کرده و پسا جستوجو گفتند: (... نجیب خان ۱۵ تخته توشک ( دوشک ) اسفنجی فاضل هستی و کمتر از او چند تختهروجایی و قرطاسیه که هنوز تاریخ انقضای شان تکمیل نهشده از جمله چند دانه سنجاقدانی و همچند تا پنجه باقیستی... ). دستبند بهدست بودم و خندیدیم گفتم برو یکی شه ده دگیش مجرا کو. عذر آورد که نه میشود، باید پیش رئیس صاحب برویم. برگشتیم نزد محترم رئیس ما آقا صاحب، کاکا بسم الله خان جریان را گفتند که متأسفانه محترم رئیس ما دریغ کرده و گفتند باید همه چیز کامل شود.

در گذشته برخی ادارات دولتی اجناس شان را برای یکی از کارمندان میسپردند تا بعد حسابی بدهند.

( در نظامی که همه او را ملامت میکنند توجه به حفظ و نگهداری اموال بیتالمال این چنین بود ). حالا بببیند که از رولاغنی تا ملاغنی چی نیست که بر سر آن نیاورده اند.

ناچار به همکاران مراجعه کردم بزرگوار گرامی عبدالله نورستانی با ما مقابل و از جریان آگاه و بدون تأخیر گفتند: ( مه ای جنسا ره دَه جمع خود میًگیرم.) و چنان شد

آقای عبدالله نورستانی در دانایی و آگاهی مسلکی حتا بیشتر از شخص داکتر صاحب نجیب بودند. اما بی واسطه.

از حساب دهی مالی و جنسی فارغ شدم.

۳ _ باید سلاح کمری خود را برای محترم ناصر خان معتمد اسلحه میسپردم.

وقتی برای شان گفتم که سلاح کمری من در خانه است. خندید و گفت: (…اعتبار تو پیش مه بسیار بالاتر از یک سلاحکمری اس. علم و خبر را امضاء کرد. گفتم تو لطف کدی. اما روز آخر مه در اداره اس و نه میدانم که چی خات شد؟ باید اسلحه را برایت بسپارم.

۴ _ فیصله شد که چون پس از ختم کار علموخبر مرا تحتالحفظ برای خداحافظی به خانه میبرند، در برگشت سلاحکمری را هم میآورم و تسلیم میکنم.

روز گذشت و ناوقت های عصر پاسبانان قطعه ی ۱۰۱ این بار تحت فرماندهی محترم عبدالوهاب نورستانی از افسران آن قطعه و دوست شخصی من در یک عراده جیپ من را به منزل ما واقع دهمزنگ کابل بردند تا با مادرم و فامیل خداحافظی کنم. پدرم که به ایران تشریفداشتند تا رزق اولاد را کمایی کنند. حویلی کوچک و محقری داشتیم. اما فضای آن پر از غرور و صلابت انسانی مادر و پدر ما بود که با فقر اما با همت زندهگی کردند و به ما آموختند تا بمیریم و کار کنیم، اما منت کسی را نهکشیم.

وقتی وارد منزل شدیم، دیدم مادرکم در حویلی کوچک ما ایستاده اند.

چون موتر مقابل منزل مامایم و در کوچهی عمومی توقف کرد و من بادستبند توسط افراد مسلح همراهی میشدم، همهگی همسایهها که بیشتر مهربان بودند متوجه شدند.

در این میان فامیل نامهربان مامایم هم بودند که پدرم در همان فقر زمین ملکیت خود را برای او داده بود تا سرپناهی داشته باشد. همه فامیل مامایم برای نظاره بالای بام خانهی شان آمدند که متصل دیوار حویلی محقرِ ما بود.

مادرم آن کوهدامنی ستبر و آن کوهِ بلندِ غرور و مناعت و یل مردانهی مقابله با روزگار، با آن که پدر و اجداد پدری و مادری شان صاحبان بزرگ زمینهای محلهی شان بودند، فروتنانه به زندهگی در فقر همسرش را می گذراند.

وقتی من را با دستبند و در احاطهی پاسبانان مسلح دید، گویی در جایش میخکوب شد. دانستم که با موج ویرانگر درد و عاطفهی مادری در کشمکشِ خاموش است. کمی گریست و بعد بههمان ژست مادرانه گفت: ( ...خدایا بدِ بچی مه ده بد گرفتار کو...). از پاسبانان دعوت کرد تا چای بنوشند. اما فرصت اندک بود.غم زندانی و بیسرنوشت شدن من کمرمادرم که تنها دو سال قبل فرزند رشید و نو جوان خود محمد لطیف ۱۶ ساله را از دست داده بود خمیده ساخت اما از ایستادهگی در مقابله با ناملایمات روزگار بازش داشته نه توانست.

من رفتم و محل اسلحه را برای گروه محافظخود نشان دادم. به مجرد بر آمدن از منزل دیدم در حالی که برخی از اعضای خانه وادهی مامایم هنوز در بام هستند، یکی از دختران مامایم که آن زمان اواخر سال (۱۳۶۳) طفل کوچکی بود، پیشروی من و پاسبان ها در درب ورودی منزل ما سبز شد. من پنداشتم که برای خداحافظی با من آمده، بزرگترها از او که زحمت نه کشیدند.

یک باره گفت ( آغایم میگه همو ده هزار افغانی یوسف جانه که پیشت اس بتی...) یوسف صدیقی پسر مامایم و رفیق شخصی من بود. اما من خبر نه داشتم که او از وطن رفته است.

گفتم برو بگو مه پیش یوسف پیسه دارم او پیش مه پیسه نه داره. گفت یوسف جان خو وخت مسکو رفته کت اولاد های خود.

خوب گفتم حالی خو مه بندی شدیم باز گپ میزنیم. این جا بود که فهمیدم واقعاً روز بد برادر نهدارد. آن ها از من پولی را می خواستند که لازم بود یوسف قبل از فرار با من حسابی میکرد. داستان درازی دارد که در زمان آن خواهید خواند.

با اضطراب و دلهرهی فامیل و زخم جدید از تیر غلط خانهوادهی ماما و اشک و آه مادر و برادران خُرد و ریزه، آیندهی ناروشن، پدرِ مسافر و زیاد پرسوجو های دگرِ ذهنی و با توکل به خداوندِمتعال پس از انجام تشریفات اسلامی که مادرکم گرفت و سه بار از زیر قرآنکریم گذراندم و کوزه آبی به دنبال من پاشید راهی سرنوشت جدید شدم و ناوقت های شب به زندان برگشتم تا فردای آن به سربازی سوق شوم.

دو روز دیگر منتظر ماندم که دلیل را نهدانستم. روز سوم با تکرار همان دستبند زدن من را ابتدا به کمیسارینظامی کابل و بعد از سوق، به محل تجمع فرستادند. و به این سان من قربانی سوم

دسیسهی ژنرال محفوظ پس از ادریس و عارف کابلزاد بودم که با امنیت ملی وداع کردم تا به خواست ژنرال محفوظ در کدام باتلاقی از عقب تیر زده شوم. اما ارادهی خدای من و خدای محفوظ خان چیزی دیگری بود....

 

ادامه دارد

 

 

 

 

مطالب تانرا میتوانید به ایمل ادرس

ذیل ارسال بدارید

Email :

aqiqat1@hotmail.com

 


 

 
baztabehaqiqat.jimdo.com